ساعت ده ، یازده شب بود که اومد خونه
حتی لای موهاش هم پر از شن بود
سفره رو انداختم تا شام بخوریم
گفتم: تا شما شروع کنی ، من میرم لیلا رو بخوابونم
گفت: نه! صبر می کنم تا بیای با هم شام بخوریم ...
... وقتی برگشتم دیدم پوتین به پا خوابش برده
داشتم پوتین هاش رو در می آوردم که بیدار شد
گفت: داری چیکار می کنی؟ می خوای شرمنده ام کنی؟
گفتم: نه! آخه خسته ای
سر سفره نشست و گفت: تازه می خوایم با هم شام بخوریم ...
خاطره ای از زندگی سردار شهید مهدی زین الدین
راوی: همسر شهید
علاقه مندی ها (Bookmarks)