امروز کلا از دنده چپ بلند شده بودم...
بیخودی اعصاب ندار بودم.....
دوشبه خواب بورچومی رو میبینم....دپرسه....نمیدونم چشه....
تنها دلخوشیم اینجا این تاب پایین بود که الحمدا..... همینم پسرا سند زدن![]()
همه ی تاب ها رو توو کل مجتمع فتج کردن......تازه اگه بیان بشینن خوبه خب!!!! از جا بلند میکنن روبرو هم میزارن و میشینن صحبت میکنن!!!!!!!!!!!
خب آخه برادر من میز گرد میخواین اینهمه انواع و اقسام میزو صندلی....تابو چیکار دارین آخه
4تا بچه هم نیست برن اعتراض کنن......
امروز برگشتنی به اصرار همراهم رفتیم داخل یه پرنده فروشی..... رفتیم داخل که دیدم از پشت سرم صدایی شبیه کلاغ میاد البته با دوز بسیار کمترش..... برگشتم دیدم یه قفس اون پایینه و یه پزنده سیاه اونجاست که انگاری صدامون میزد......
رفتم نشستم روبروش...اولش ترسیدم نوک بگیره....بعد دیدم که نه انگاری با آدم صحبت میکنه.... انگشتامو بردم جلو که اومد سرشو میمالید به انگشتم.....تا بلند میشدم و میخواستیم بریم جیییییییییغ جیییییییییییییغ میکرد.....
میرفتیم مینشستیم سرشو میمالید .....حیوونای خدا توو اون تاریکی و اون وضعیت......
میدونست تنها راه بیرون رفتن اینه که خریده بشه.....نمیدونم اینو میدونست که اگه بره بیرون باز هم یه قفس دیگه چشم انتظارشه یا نه.....
فقط تو دلم بهش گفتم عزیزم ما به خودمون هم رحم نمیکنیم....فکر نکن فقط بشما ظلم میکنیم.....
خیلی اعصابم بهم ریخت................... شرمنده شدم ازینکه آدمم.......خدایا اینا الان باید توو زیباترین جنگل ها باشن....اینجا...توو این وضعیت چه میکنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!![]()
علاقه مندی ها (Bookmarks)