دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: داستان کوتاه بيمارستان رو به بهشت

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    روانشناسی
    نوشته ها
    1,143
    ارسال تشکر
    1,136
    دریافت تشکر: 4,005
    قدرت امتیاز دهی
    11969
    Array
    محمد نظری گندشمین's: جدید121

    Thumbs up داستان کوتاه بيمارستان رو به بهشت

    داستان کوتاه بيمارستان رو به بهشت
    در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند.
    یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند.
    تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود.
    اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد.
    و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.
    آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند.
    از همسر ...
    خانواده و ...
    هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
    بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
    این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت.
    مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند.
    درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد.
    همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
    روزها و هفته ها سپری شد.
    یک روز صبح ...
    پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود.
    پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
    مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند.
    پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
    آن مرد به آرامی و با درد بسیار ...
    خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد.
    بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
    در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد.
    مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟
    پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد.
    آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند."


    اندیشیدن ، نبضِ حیاتِ ذهن ماست

  2. 3 کاربر از پست مفید محمد نظری گندشمین سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان کوتاه مخلوط ناهمگن
    توسط Sa.n در انجمن خواندنی ها و دیدنی ها
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd July 2013, 02:17 PM
  2. داستانهای کوتاه و امو زنده
    توسط solinaz در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 19th December 2012, 11:09 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th August 2011, 11:16 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 04:46 PM
  5. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th February 2009, 10:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •