دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 17 , از مجموع 17

موضوع: داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

  1. #11
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    1,850
    ارسال تشکر
    8,023
    دریافت تشکر: 11,669
    قدرت امتیاز دهی
    29796
    Array
    shiny7's: جدید44

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

    سوفی جلوتر از بقیه به سمت کلبه رفت تا جعبه کمک های اولیه رو پیدا کنه.
    بعد کریس درحالیکه لنگان لنگان راه می رفت و اما و ماریا زیر بقلشو گرفته بودن به راه افتادن و در آخر هم بروس به راه افتاد.در این حین بروس احساس کرد صدای نفسی از پشت سرش شنید.لحظه ای ایستاد و سرش را به سرعت به سمت عقب برگرداند.
    نسیمی که به صورتش وزید باعث شد خیالش آسوده شود که این فقط صدای باد بوده!

    صدای هیاهوی دخترها باز هواسش را به سمت کلبه پرت کرد.با سرعت به سمت کلبه دوید و بلند فریاد زد:
    چی شده؟!همگی خوبید؟!
    ماریا به سمت بروس برگشت و با ناله گفت :اوووه بروس وقتی جلوی در رسیدیم سوفی ماتش برده بود!!!
    اشک در چشم های ماریاحلقه بسته بود و صدایش از ترس می لرزید.بروس بازوان لاغر اما را چسبید و در حالیکه فشارش می داد گفت:ماری!!آروم باش!انقدر نترس !
    ماریا مستاصل در صورت بروس نگاهی انداخت و سری تکان داد.
    بروس که خیالش از بابت او جمع شد به داخل کلبه رفت.
    اما در حال پانسمان زخم کریس بود و سوفی روی کاناپه کهنه نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود.
    بروس کنارش نشست و آرام گفت:سوفی...چی شد؟!
    سوفی پاسخی نداد.چند پانیه ای گذشت و بروس دهان باز کرد تا دوباره از او بپرسد ولی سوفی اخمی کرد و گفت:هیچی!...بروس.
    بروس که اخلاق سوفی رو می دونست دیگه چیزی نپرسید و به کمک اما رفت.

    شب موقع خواب همگی تصمیم گرفتن طبقه پایین و کنار هم بخوابند.
    کریس که زخمی بود زودتر از همه به خواب رفت و بعد از اون بقیه دخترها.فقط سوفی و بروس بیدار مونده بودن.سوفی توی بالکن بود که بروس کنارش رفت و ساکت منتظر ماند.می دونست که سوفی خودش دهان باز می کنه.
    چند ثانیه بعد سوفی گفت:فکر کنم اومدن من به این کمپ اشتباه بود!...بروس حس کردم یه چیزی دیدم!!
    بروس که کنجکاو شده بود با مزه پرانی گفت:یه موش خرمایی بو گندو؟!
    سوفی اخمی کرد و گفت:یه چیز سفید که به سرعت از روی پله ها بالا رفت!!
    بروس باز گفت:آها!...یه موش آزمایشگاهی سفید؟!
    سوفی اینبار مشتی به شکم بروس زد و گفت:احمق!
    و به محوطه بیرون از کلبه رفت.
    بروس که شکمش را چسبیده بود گفت:هــــــــی!!!منظورت چیه؟!....سوفی؟
    سوفی:می دونستم اگه بگم مسخره ام می کنی !!همتون مسخرم می کنید!!واسه همین نمی خواستم بگم!!...حالا هم فراموشش کن!!شب بخیر!!
    و با قدم هایی که از حرص کوبیده می شدند با سمت کلبه رفت.
    بروس سری تکان داد و در حالیکه ماه رو تماشا می کرد نفس عمیقی کشید.
    ویرایش توسط shiny7 : 29th August 2013 در ساعت 10:40 PM

    GOD is Watching YOU

    insta:
    _shiny7_



  2. 5 کاربر از پست مفید shiny7 سپاس کرده اند .


  3. #12
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    1,850
    ارسال تشکر
    8,023
    دریافت تشکر: 11,669
    قدرت امتیاز دهی
    29796
    Array
    shiny7's: جدید44

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

    سوفی در حال دراز کشیدن روی کاناپه بود که بروس وارد کلبه شد.در همین حال صدایی از طبقه بالا شنیده شد.
    صدایی مثل گریه یا ناله ضعیف!
    سوفی در حالیکه به پله ها خیره شد بود گفت:ها!!...شنیدی؟!...شنیدی؟!
    بروس هم به پله ها که منتهی به طبقه بالا می شدند نگاه کرد و گفت:آ...آ...ره...آره!!!
    سوفی جیغ زد:پرسیدم شنیدی؟!....شنیدی؟!....بروس شنیدی؟!...شنیدی؟!...
    بروس در حالیکه گوش هایش از صدای جیغ ناگهانی و عجیب سوفی در حال کر شدن بود فریاد زد:سوفی بس کن چرا جیغ می زنی؟!
    و سعی کرد سرش را به طرف سوفی بچرخاند اما نتوانست!تمام عضله هایش کرخ شده بود و حتی ذره ای هم سرش به طرفی نمی چرخید!!
    نگاهش روی پله ها خیره شده بود و اصلا نمی توانست ذره ای تکان بخورد!
    بالای پله ها شی سفیدی در حال درخشیدن بود و کم کم داشت بزرگ تر میشد.بروس با نگاه های خیره اش متوجه شد که این ماه است!ماه داشت بزرگ تر و بزرگ تر می شد و به بروس نزدیک تر می شد اما او نمی توانست خودش را تکان بدهد!
    از این حالت خود ناله ای سر داد که ناگهان ماریا جلویش پرید و داد زد:
    بروس!...آروم باش!!...بروس این فقط یه کابوس بوده آروم باش!!...بروس!...
    و سیلی ای به صورت بروس نواخت.بروس وحشت زده از جا پرید و به اطراف نگاه کرد.دختر ها با نگاه هایی نگران و وحشت زده در حال نگاه کردن به بروس بودند.
    پسرک با ترس آب دهنش را قورت داد و سرش را به سمت پله ها برگرداند....همه چیز ثابت و آرام بود و خبری از ماه نورانی بالای پله ها نبود!به ناگاه از جا بلند شد و دور خودش چرخی زد پرسید:سوفی؟!
    کریس جواب داد:صبح زود رفته کنار رودخونه تا ورزش کنه!
    امابا لیوان آبی نزدیک شد و گفت:بروس...آروم باش داشتی کابوس میدیدی!!...ناله می کردی که ماریا اول از همه از خواب پرید و شروع کرد به بیدار کردنت!
    بیا...بیا این آبو بخور تا آروم تر شی.
    بروس لیوان رو گرفت و جرعه ای نوشید و گوشه ای نشست.چند دقیقه ای در سکوت گذشت که سوفی وارد کلبه شد و پرانژی گفت:صبح بخیر رفیقای کمپ رازآلود!!


    GOD is Watching YOU

    insta:
    _shiny7_



  4. 6 کاربر از پست مفید shiny7 سپاس کرده اند .


  5. #13
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27194
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

    سوفی با تعجب به چشم های وحشت زده ی بچه ها نگاه میکنه!
    سوفی:چی شده بچه ها؟!؟...صبح بخیر ...!!!چرا همه ماتتون برده!؟!؟
    چند دقیقه همه با سکوت به هم نگاه میکنن تا اینکه کریستینا با صدای بلند مگیه:عههههههههههههههه،بچه ها تمومش کنید دیگه...بروس فقط یه کابوس دیده!بچه ها شما چتون شده!؟!
    سوفی بدون اینکه حرفی بزنه به کنار بروس میره و نوازشش میکنه....
    .
    .
    .سکوت همه جارو فرا گرفته و بچه ها با زانویه غم بقل گرفته در گوشه ای از اتاق نشسته اند
    اما به ارامی از جایه خودش بلند میشه و ملافه رو روی ماریا که از ترس تمام بدنش درحال لرزیدنه میندازه...
    صدای هو هوی باد که محکم پنجره های اتاقو بهم میکوبد ترس بچه ها رو زیاد تر میکنه حتی دیگه اما هم احساس شجاعت نمیکینه...
    انگار همه چی واسه ی اونا تموم شده.
    در این هنگام مردی با چکمه های گلی و پارچه ای که حکم لباسیشو داشت و موهایی سیاه که صورتش در میان انها پنهان شده بود بی سرو صدا وارد کلبه شد
    بچه ها بدون هیچ عکسس العملی به مرد نگاه میکردند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    سوفی که تاز متوجه ی ورود مرد شده بود با یک نه گفتن سکوت را در هم شکست.....



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  6. 5 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  7. #14
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    تجربی
    نوشته ها
    137
    ارسال تشکر
    455
    دریافت تشکر: 650
    قدرت امتیاز دهی
    2940
    Array
    hermion granger's: جدید21

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

    ممنون قشنگ بود اما ببخشید اخرش خیلی مفهوم نبود

  8. کاربرانی که از پست مفید hermion granger سپاس کرده اند.


  9. #15
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    1,850
    ارسال تشکر
    8,023
    دریافت تشکر: 11,669
    قدرت امتیاز دهی
    29796
    Array
    shiny7's: جدید44

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

    در همین حال مرد که تازه در کلبه رو بسته بود به سمت بچه ها برگشت و با غرولند گفت:
    عجب طوفانی شده!!
    اما نفس عمیقی کشید و با غرولند گفت:
    عمو هانتر!!شما اینجا چکار می کنید؟!همه مارو ترسوندید!!
    هانتر به صورت های آمیخته از وحشت و تعجب بچه ها نگاهی انداخت و با پوزخندی گفت:اما!از تو بعیده که بگی ترسیدی!!
    اما اخمی کرد و با اعتراض گفت:عمو!!.....
    عمو هانتر جلوتر اومد و صدایش را صاف کرد و گفت:اهم...متاسفم که ترسوندمتون!
    بعد به سمت ماریا که از ترس رنگش کاملا سفید شده بود رفت و دستش رو دراز کرد و گفت:آآآم....هانتر هستم عموی اما!
    ماریا سست و بیحال دستش رو به سمت هانتر دراز کرد و با او دست داد.
    بعد هانتر با بروس...کریس و سوفی دست داد.
    اماا قاطعانه پرسید:اینجا چیکار می کنید عمو؟!
    هانتر موهای ژولیده اش رو مرتب کرد و با مکث کوتاهی گفت:خـــــب راستشو بخواید اومده بودم ببینم چیزی کم و کسر دارید یا نه!...فقط همین!
    بعد در حالیکه به سمت پله ها می رفت گفت:توالت بالا هنوز کار می کنه؟
    و بدون اینکه منتظر پاسخ باشه از پله ها بالا رفت.
    بروس طبق عادت همیشگی دستشو توی جیبش کرد و گفت:عجب کمپی!!
    اما چشم هایش را باریک کرد و به بروس چشم غره رفت.بروس هم چند قدمی به همان حال عقب رفت و شانه هایش را بالا انداخت.بعد از کلبه بیرون رفت.
    دختر ها هر کدام گوشه ای نشسته و در فکر فرو رفته بودند.کریس دهان باز کرد تا حرفی بزند که ناگهان از طبقه بالا صدای دویدن و در ادامه صدای عمو هانتر به گوش رسید که فریاد می زد:
    وااای خدای من...آآآ....
    دخترها به یکباره از جا بلند شدند و به سمت پله ها هجوم بردند.در همین موقع سوفی جلوی راهشان را سد کرد و با نگاهش به آنها فهماند که صبر کنند.
    صدا قطع شد و سکوت بدی حکم فرما شد.اما با نگرانی صدا زد:عمو هانتر؟؟!
    و صدایی شنیده نشد.
    کریس خواست از پله ها بالا برود که ناگهان هانتر با دست هایی خونی جلوی رویش سبز شد و گفت:زود باش یه چاقو بیار!!
    همزمان با ظاهر شدن هانتر مقابل کریس ماریا و سوفی و کریس جیغ کوتاهی زدند و چند قدمی عقب رفتند!
    اما جلوتر آمد و در حالیکه حیرت زده به دست های عمویش نگاه می کرد پرسید:چه اتفاقی افتاده؟؟!
    هانتر به دست هایش نگاهی کرد و گفت:یه موش وحشی گازم گرفت!!...زود باش گفتم یه چاقو بیار!!
    سوفی بدون اینکه دلیل چاقو خواستن رو بداند به سمت آشپزخانه رفت و چاقویی آورد.
    هانتر چاقو رو از دست سوفی قاپ زد و به طبقه بالا برگشت.اینبار بقیه دختر ها هم دنبال او دویدند.
    دستشویی مخروبه و قدیمی داخل دالان تاریک منتهی به پله های زیر شیروانی بود!
    وقتی همگی جلوی دسشویی رسیدند با صحنه منزجر کننده ای مواجه شدند!
    موش بزرگ و سیاه رنگی که وسط دستشویی روی زمین افتاده بود و دست و پای سمت چپش له شده بود!!
    ماریا با دیدن این صحنه چند قدمی عقب رفت و روش رو برگردوند.نفس زورکی ای کشید بلند ناله کرد:اوووووووووه خدای من!!!!اوووق!!!!این دیگه از کجا پیداش شد؟!
    هانتر که تازه متوجه حضور دخترها شده بود جلوتر اومد و داد زد:اینجا وایسادید واسه چی؟!اون هاره ممکنه گازتون بگیره!!!برید عقب!!....عقب!!
    اما جلوتر اومد و گفت:عمو!!...می خوای چیکار کنی؟!عمو؟!...
    هانتراز گردن موش بی نوا چسبید چاقو رو روی گردنش گذاشت!موش در حالیکه تقلا می کرد صدای وحشتناکی از خودش در میاورد!
    اما جلو دوید تا در رو ببنده تا دخترا شاهد این صحنه نباشن...اما در همون لحظه هانتر چاقو رو کشید و کردن موش بیچاره رو برید!
    صدای جیغ وحشتناک موش و بعد....سکوت....
    اما که از حال انزجار صورتش در هم کشیده شده بود مات و مبهوت به بدن بی سر موش که حالا در حال جان دادن بود نگاه می کرد!
    سه دختر دیگه به طبقه پایین فرار کردن.سوفی از کلبه بیرون رفت و در حالیکه گریه می کرد خودش رو بغل بروس پرت کرد...


    GOD is Watching YOU

    insta:
    _shiny7_



  10. 2 کاربر از پست مفید shiny7 سپاس کرده اند .


  11. #16
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    تجربی
    نوشته ها
    137
    ارسال تشکر
    455
    دریافت تشکر: 650
    قدرت امتیاز دهی
    2940
    Array
    hermion granger's: جدید21

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

    ببخشید سولیناز جون داستان تموم شد یا ادامه داره؟

  12. #17
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27194
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : داستان گروهی به سبک سلی ناز و سامان و مهشاد

    نقل قول نوشته اصلی توسط ناشناس کنجکاو نمایش پست ها
    ببخشید سولیناز جون داستان تموم شد یا ادامه داره؟
    ادامه داره عزیزم،هنوز فرصت نکردم بنویسم بقیشو...



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th March 2010, 06:01 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 7th December 2009, 09:11 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th November 2008, 05:24 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •