چاقو رو برداشتم و برگشتم توی خونه.هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم این پسره کجای داستان ِ! اصلا تکلیفش با خودش هم معلوم نیست.اگه دشمن ِ پس چرا برگشت؟ اگه نیست چرا فرار می کنه؟! ولی حتما یه گیری داره... .
اون کسی که توی خونه پیش سورن بود جلو اومد و گفت : من اول دوستتو می برم، بعد میام دنبال خودت.
من که به شدت از تنها موندن توی اون مکان می ترسیدم گفتم : یعنی من اینجا تنها بمونم؟
- پس اول خودتتو می برم، بعد دوستت.
- نه نه نه، اصلا! اگه سورن اینجا تنها بمونه و اتفاقی براش بیفته، عذاب وجدان منو بیچاره می کنه.
- بلاخره من چی کار کنم؟!
- همون اولی خوبه.شما سورن رو ببر بعد بیا دنبال من.
- باشه، فقط تو همین جا بمون.
از اینکه قرار بود اونجا تنها بمونم حس بدی داشتم.همش هم حس می کردم یکی اون بیرون داره قدم می زنه. تصمیم گرفتم قبل از اینکه دوست ِ هاموس سورن رو ببره و تنها بشم، نگاهی به بیرون بندازم تا مطمئن بشم کسی اونجا نیست.دم در وایسادم و توی کوچه رو نگاه کردم.کسی رو ندیدم.دوباره برگشتم و به اتاق نگاهی انداختم که دیدم کسی غیر از من اونجا نیست.
آرزو می کردم زودتر برگرده و منو از این ناکجاآباد ببره.مدام به بیرون نگاه می کردم و امیدوار بود که لااقل هاموس برگرده.سکوت بدجوری اعصابمو به هم ریخته بود.هیچ کاری هم از دستم برنمیومد.با اینکه سکوت حسابی رو اعصابم بود اما باز هم خدا رو شکر می کردم که صدای عجیب غریبی نمی شنوم وگرنه با اون جَو حتما روانی میشدم.
برای یه لحظه حس عجیبی بهم دست داد.احساس می کردم فضای اتاق سنگین شده و یکی پشت سرمه که یهو تماس دستِ داغی رو روی شونه م حس کردم.فورا به عقب چرخیدم و کم مونده بود داد بزنم که دیدم رفیق ِ هاموسه.با دیدنش خیالم راحت شد و خدا رو شکر کردم که ضایه بازی درنیوردم.
- به همین زودی سورن رو بردی؟!
- البته یه کم طول کشید، تو حاضری؟
- آره.میگم لازم نیست منتظر هاموس بمونیم؟!
- نه ، اون خودش میاد.
- باشه، پس بریم...
به شوخی گفتم : حالا پرواز می کنیم؟
- یه همچین چیزی...می خوای قبلش چشماتو ببندی؟
- برای چی؟
- البته زیاد فرقی نداره، ولی گاهی اوقات تغییر ناگهانی مکان افراد رو شوکه می کنه.
- ام...خب باشه، ترجیح میدم ببندم.
برای اینکه با صحنه ی ناخوشایندی رو به رو نشم چشمامو بستم و منتظر شدم.یک ثانیه بعد صدای جر و بحث مسعود و سامان رو شنیدم.زود چشمامو باز کردم و دیدم توی اتاق خواب خونه ی خودمم و از اون جن هم خبری نیست! از اینکه در عرض یک ثانیه به اونجا منتقل شده بودم حسابی جا خوردم...خوب شد که چشمامو بستم!
رفتم پشت ِ در تا ببینم وضعیت چجوریاست.مسعود و سامان همچنان داشتن با هم جر و بحث می کردن...اون وسط صدای بابام رو هم شنیدم...این دیگه ته ِ بدشانسی بود! اصلا دوست نداشتم با بابام رو به رو بشم، مخصوصا توی همچین وضعی.
مونده بودم جلوشون آفتابی بشم یا نه...کمی که فکر کردم به این نتیجه رسیدم خودمو نشون بدم بهتره.اگه نمی رفتم فکر می کردم من سورن رو زدم و فرستادمش بیمارستان و حالا هم قایم شدم.
خوبی ِ خونه ی من اینه که به خاطر قرار گرفتن تمام اتاق ها توی یک خط، همه ی قسمت های خونه به حیاط راه دارن.برای همین از اون یکی در ِ اتاق وارد حیاط شدم که فک کنن من از بیرون اومدم.
خودمو به در ِ پذیرایی رسوندم و چند تا ضربه به در زدم.همین که وارد ِ پذیرایی شدم همه سکوت کردن و به من خیره شدن.منم نه سلامی نه علیکی...می خواستم وانمود کنم از دیدن ِ اونا توی خونه م متعجب ام.
مسعود با عصبانیت پرسید : تو کدوم گوری بودی؟
- کلافه بودم، رفتم بیرون یه هوایی به کله م بزنه.اگه می دونستم قراره اینجوری بهم شبیخون بزنید نمی رفتم!
سامان با عصبانیت و داد و بیداد گفت : برو بابا، زدی برادر ِ منو نفله کردی اونوقت میگی رفتی هواخوری!
مسعود با بی حوصلگی آروم هُلش داد و گفت : صداتو بیار پایین، چرا حرف مفت می زنی؟
متوجه شدم یه طرف صورت ِ سامان سرخ ِ.کلی کیف کردم، نزدیک بود بزنم زیر خنده.
سامان با همون لحن گفت : خودت حرف مفت نزن ...( و چند تا فحش ناجور که اصلا نمی تونم به زبون بیارم!)
دیدم مسعود خون جلوی چشماشو گرفته و الان ِ که بزنه سامان رو لت و پار کنه.رفتم تا جلوشو بگیرم.تا میومدم آرومش کنم سامان دهنشو باز می کرد و چرت و پرت می گفت، بدتر مسعودو عصبانی می کرد.بابام هم که عین ِ ماست وایساده بود اصلا سعی نمی کرد جلوی دهن ِ اونو بگیره، فقط نزدیکش وایساده بود و ارشادش می کرد!
وقتی دیدم نمیشه جلوی هیچ کدومشونو گرفت رو به سامان گفتم : آقا اصن تو رو کی اینجا راه داده؟ بیا برو بیرون اعصاب ِ ما رو خرد نکن!
سامان با عصبانیت اومد جلو گفت : تو دیگه خفه شو مرتیکه ی جادوگر...
بعد یه دونه محکم خوابوند زیر ِ گوشم.دیگه کنترل مو از دست دادم و جوری هُلش دادم که نقش ِ زمین شد.نشستم روی سینه ش و چپ و راست می زدم توی صورتش اما متاسفانه اون حالت ِ خوشایند چند ثانیه بیشتر دَووم نیورد و مسعود منو از روش بلند کرد.به بابام هم گفت : تو اونو بنداز بیرون.
مسعود منو برد توی هال و گفت : آروم باش بابا تو چرا یهو قاطی کردی؟
- چیه؟ فقط تو حق داری دیگرانو بزنی؟
مسعود – من می زنم ولی نه اینجوری غیر اصولی! می دونی اگه خون از دماغش بیاد باید کلی دیه ی این عتیقه رو بدی؟!
نشستم و گفتم : آره بابا...درسشو خوندم.
مسعود هم نشست جلوم و گفت : کجا بودی تو؟ فک کردم بی بهراد شدم سر ِ جَوونی.
- گفتم که...رفته بودم بیرون یکم بچرخم.
مسعود – آره آره...حتما هم که داری راست میگی!
- مسعود؟
مسعود – چیه؟
- باید بریم بیمارستان های اطرافو بگردیم، سورن اونجاست.
مسعود – اینا به همه ی بیمارستانا زنگ زدن، اونجا نبود.
- اون موقع نبود، ولی الان هست.
مسعود – یعنی چی! چی داری میگی تو؟ بهراد، نکنه خودت زدی ناکارش کردی؟
- نه بابا، مگه من دیوونه م؟! فقط یه چیزایی هست که نمی تونم بگم.حالا میای بریم یا تنها برم؟
مسعود – باشه بابا، میام.مگه چاره ی دیگه ای هم دارم!...
علاقه مندی ها (Bookmarks)