يادداشتي بر كتاب «پايي كه جا ماند» به مناسبت سالروز ورود آزادگان به ميهن
صد صفحه ابتدايي اين كتاب را از دست ندهيد/ پاره آجرهايي كه در چشم عراقيها نارنجك ميشد!
گروه فرهنگي: تقريباً بيست ماه از رونمايي «پايي كه جاماند» ميگذرد و استقبال كمنظير كتابخوانها از اين اثر به تنهايي گواه محكمي بر قوت آن است. خاطرات سيد ناصر حسينيپور از دوران اسارت در چنگال بعثيها چنان تكاندهنده است كه خواندن بخشهاي تكثير شده آن در سايتها و جرايد، هر كسي را وسوسه ميكند تا حتما فرصتي را به مطالعه تمام آن اختصاص دهد. و اتفاقا همين تكاندهنده بودن بخشهاي مربوط به رفتار بعثيهاست كه موجب شده است مزيتهاي ديگر اين كتاب چندان به چشم نيايد.
شكنجههايي چون «کابل، باتوم، شلنگ و چوب خيزران، اسکان در توالت خيس و نجس، فروکردن سر درون توالت براي خوردن مدفوع، کندن ريش با انبر، خوابيدن روي زمين داغ، بيهوشي از تشنگي، بستن آب و مکيدن لوله خالي براي يک قطره آب، سوزاندن ابرو، سيلي زدن به گوش همديگر، قضاي حاجت در داخل خوابگاه از شدت فشار وقتي كه نميگذارند بچهها به دستشويي بروند، ادار کردن روي سر بچهها» و... انصافاً بقدري تكاندهنده هستند كه هيچ عجيب نيست اگر بزرگترين برگ برنده اين كتاب افشاي همين جنايتهاي زندانبانهاي بعثي نام بگيرد.
اما «پايي كه جا ماند» روايتهاي ناب ديگري هم دارد. اگر كسي قبل از دست گرفتن اين كتاب كمي درباره آن خوانده باشد احتمالاً صد صفحه اول را به نيت رسيدن به بخشهاي اسارت ورق خواهد زد در حالي كه همين صد صفحه بخشهايي را در برميگيرد كه توجه به آنها خالي از لطف نيست.
روايت دقيق و روان حسينيپور از «پد خندق» و آنچه قبل از سقوط اين جبهه در آن گذشته است بسيار خواندني و تاثيرگذار است. شايد اگر همين روايت و توصيف جانفشاني رزمندگان براي حفظ اين بخش از خط مقدم نبود، باور كردن ايستادگي آنها در برابر شكنجههايي كه در صفحات بعد قرار بود بيايد كمي سخت ميشد. راوي در اين بخش تصاويري را پيش چشم خواننده قرار ميدهد كه باور كردنش آسانتر از باور كردن آن شكنجهها نيست:
«توان بچهها تحليل رفته بود و مهماتشان رو به اتمام بود. امكان ارسال مهمات و آذوقه به پد خندق غير ممكن بود. تمام عقبه دست عراقيها بود. بچهها از تشنگي نا نداشتند. آب جزيره مجنون آشاميدني نبود. حدود ساعت چهار و نيم بعد از ظهر تيراندازي بچههاي خندق قطع شد. در آخرين لحظات بچهها با سنگ و كلوخ با دشمن ميجنگيدند! اين آخرين فرصت و گلوله بچههاي خندق بود. وقتي دشمن از خاكريزهاي پد بالا ميآمد بچهها با سنگ، كلوخ و تكه بلوك جلوي دشمن ميايستادند. عراقيها در طول جنگ كمتر با پرتاب سنگ و كلوخ از سوي رزمندگان ايراني مواجه شده بودند. اين كار بيشتر از لرها در جبهه سر ميزد. آنها كه خيال ميكردند نيروهاي ايراني به سمتشان نارنجك پرتاب ميكنند، خودشان را از قايق توي آبهاي جزيره ميانداختند...»
باور ميكنيد؟! باور ميكنيد كه عدهاي از بسيجيها تا آخرين توان و آخرين گلوله براي حفظ نقطهاي استراتژيك مبارزه كنند و در حالي كه مطمئن هستند تا دقايقي ديگر امكان عقب نشيني هم از بين خواهد رفت، پا پس نكشند؟ رعب و وحشتي كه خدا در دل دشمنان انداخته اشت تا از ترس نارنجكهايي كه البته چيزي جز پاره سنگ و كلوخ نيست خود را درون آب بياندازند قابل باور است؟
صد صفحه ابتدايي «پايي كه جاماند» كه زير سايه قسمتهاي تكاندهنده مربوط به شكنجهها مانده ، پر است از اين روايتها. اگر اين كتاب را براي مطالعه دست گرفتيد حتماً اين بخش را با دقت بيشتري بخوانيد.
نكته ديگري كه در «پايي كه...» وجود دارد و آن را دلچسب ميكند صداقت راويست. رسانهاي شدن چهره سيد ناصر حسيني پور چهل ساله كه موها و محاسنش يكي در ميان رو به سپيدي گذاشته است، باعث شده تا خواننده در برخي اوقات فراموش كند كه راوي ماجراهاي كتاب نه اين مرد جا افتاده كه پسري شانزده ساله است! گاه وقتي كتاب را ميخوانيم ناخودآگاه چهره حسينيپور ميانسال در ذهنمان نقش ميبندد در حالي كه همه اين ماجراها در زمان شانزده سالگي او اتفاق افتاده است.
حسينيپور –چه خودآگاه و چه ناخودآگاه- در جاي جاي كتاب نوجوان شانزده ساله بودن خويش را يادآوري كرده است و هيچ ابايي نداشته تا با نوشتن برخي حالات و احساسات نوجوان بودن راوي را نشان دهد. حسينيپور صادقانه خودش را روايت كرده و بدنبال ساختن هالهاي قدسي پيرامون خويش، نبوده است و به همين دليل به راحتي اط دلبستگياش به يك دوچرخه 28 ميگويد:
«بايد به خودم ميقبولاندم دارم اسير ميشوم. سعي كردم همان لحظه از تمام دلبستگيهايم دل بكنم... همه تعلقات و دلبستيهايم جلويم رژه ميرفت. از دنيا فقط يك دوچرخه 28 داشتم... براي اينكه راحتتر جان دهم بايد از دلبستگيهايم دل ميكندم. از پدرم، خانوادهام، خودم، دوچرخهام...»
يا
«سربازجوي مسن كه تا آخر بازجويي احترامم را داشت، گفت:
- چه آرزويي داري، آرزو داري آزاد بشي؟
دلم ميخواست بهش بگويم من الان تنها آروزيي كه دارم اين است كه شما اجازه بديد اين پارچ شربت پرتقال روي ميز را سر بكشم! خدايي در يك لحظه خواستم همين را بگويم.»
همين صداقت راوي و گفتن از خواستههاي كوچك و بعضاً ضعفهايش است كه اعتماد خواننده را جلب ميكند تا به تمشاي صحنههاي باور نكردني كه او نقل ميكند بنشيند.
«پايي كه جاماند» قطعاً سندي است ماندگار از آزادگي آزادگان و دلاوري رزمندگان هشت سال دفاع مقدس.
مطلب مرتبط:
دلتان را به «پایی که جا ماند» بسپارید
پایم را در عراق جا گذاشتم اما پای کربلا رفتن ندارم/ خیلی از شکنجهها را در کتاب نیاوردهام
کد خبر:165267 -
علاقه مندی ها (Bookmarks)