با قدم
های ارام از اتاق عمل خارج شد....
نگاهش به خانواده ای افتاد که منتظر حرفی از
جانب او بودند...
مثل همیشه میپرسیدند:دکتر چی شد؟عمل چطور پیش رفت؟
سرش را
بالا برد...در چشم های یکی از کسانی که از او سوال میکرد نگاه کرد و پاسخ
داد:متاسفم...هرکاری میتونستیم براشون کردیم اما وسط عمل تحمل نکرد و از دست
رفت...
بعد از کنارشان عبور کرد و رفت...
صدای گریه شنید...
صدای ناله
شنید...
حتی شنید پسر کوچک زنی که زیر عمل تمام کرد گفت:خیلی بی رحمی
دکتر...مامانم رو گرفتی میای میگی متاسفم؟
بعد رویش را از او گرفت و رفت در اغوش
مردی...پدرش بود؟عمویش بود؟
نمیدانست...اما خبر داشت که دیگران هم با ان کودک
موافق بودند...
چندین بار پس از دادن خبر یقه اش را گرفته بودند و او را به بی
رجمی متهم کرده بودند...چندین بار گفته بودند قاتل...
چه میدانستند وقتی اولین
بیمار زیر دستش جان داد دوماه افسرده بود؟چه میدانند از دل او؟
چه میدانند وقتی
میاید و میگوید متاسفم هم پیش انها شرمنده شده است هم پیش بیماری که میداند روحش در
اتاق عمل حضور دارد و هم پیش خداوند؟
چه میدانند چقدر سعی کرده است تا موقع خروج
از اتاق عمل چهره ای عادی داشته باشد؟
چه میدانند از غم های او؟از شرمندگی
هایش؟
با یاد اوردی این روز هایی که بیمارانش زیر دستش تمام
میکنند تمام ان انسان هایی که در تمام عمر نجات داده را فراموش میکند وباز احساس
گناه میکند....یادش میرود از بهترین جراحان قلب در دیناست...
اما در نهایت چه میتواند بگوید؟
چه بگوید به جای متاسفم؟
فقط باز هم
وقتی بیماری را از دست میدهد...
از اتاق عمل خارج میشود و میگوید:متاسفم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)