4ماهه بعدی شروع شد! خونوادم رفتن و باز من موندم!
اگه امتحانا نبودن منم شاید میرفتم! نمیدونم!
امروز یکی از خاله هام اومدن باهام موندن فعلا.... راستی واسه اینکه خیالشون جمع شه که من از پس خدم بر میام! شب شام درست کردم!
کی میگه آشپزی سخته!!!! کیا بودن که منو مسخره میکردن!!!!

نبودن ببینن امشب چی درست کردم !!!!

( قابل توجه داداش رضا که نیستو همچنین برادر شوماخر که آتیششو تند میکرد

)
البته غذاش من در آورده بود!

اعتراف میکنم یه جاهاییش داشت خراب میشد و من ترمیم کردم!
ولی مهم همینه! که خلاصه خوب از آب در بیاد


و خلاصه خیلی خیلی هم خوشمزه شده بود!!

البته خوشمزه تر هم میشد اگر ادامه میدادم! ولی دیگه حوصله نداشتم ادامه ندادم!

میدونستم آشپزی کاری نداره! همیشه میگفتم که بخوام انجام بدم میتونم ( اینم قابل توجه پسر خاله عزیز و برادر شوماخر)
حالا بگذریم...
امروز( دیروز .دوشنبه ) امتحان داشتم به دلایلی.....چیزی نخونده بودم! دیشب سلی ناز بهم گفت برام دعا میکنه و قرآن میخونه !
رفتم امتحان دادم نمره کامل گرفتم!!!!!!! دقیقا هرچیزی رو که بلد بودم سر امتحان اومد!!!!!!!!! آخر ِشانس بود.....

تازه استادم هم تهش نوشتن متشکرم! بعدش هم ازم سوال کردن که شانسی زدم؟ و یسری سوالو توضیح درباره پاسخ هام پرسیدنو خواستن که مطمئن شن!!!!

منم چون این سوالا دقیقا چیزایی بود که بلد بودم تونستم جواب بدم!!! همه ی اون لحظه ها مطمئن بودم که از دعای سلی نازه .....
یادم باشه بخوام برا ارشدم هم دعا کنه.....
علاقه مندی ها (Bookmarks)