نخستین گام را چگونه برداشتم!





این متن زیبا را که ماجرای یک تحول شخصی است، دوست عزیزمان «سیدمهدی نبوی» برایمان ارسال کرده‌اند. از ایشان خواستیم عکسی از خودشان هم بفرستند تا همراه این مطلب منتشر کنیم، اما ایشان نشر مطلب بدون عکس را بیشتر دوست داشتند. بی‌ حرف و حدیثی دیگر، از شما دعوت می‌کنیم از خواندن این متن زیبا لذت ببرید:یادم می‌آید زمانی که کم‌سال‌تر بودم شخصی که از علوم ماوراءلطبیعه خبر داشت به من گفت: «پسر تو ستارۀ درخشانی نداری.» به بچه گی‌ام بغضی گلویم را فشرد. سال‌ها با این عقیده که آدم بی‌اقبالی هستم زندگی می‌کردم. حاصل این نگاه؛ اضافه وزن، ژولیدگی، تند خویی و بد زبانی و رنجش دیگران بود، چرا که فکر می‌کردم انسان بدشانسی هستم.سال‌ها بعد، یک روز اتفاقی در دفتر یکی از دوستانم منتظر نشسته بودم، چشمم به CD سمینار مهره مار افتاد. نشستم و از سر بیکاری و گذران وقت آن را تماشا کردم. یک مرد خوش‌پوش با صدای گرم حرف‌هایی می‌زد نسبتا جدید و گاهی تکراری. اولین جمله‌ای که به خودم گفتم این بود: «یک آدم بیکار که دارد از جهل مردم جییش را پر می‌کند.»القصه سمینار را کامل نگاه کردم و نکاتش را پشت یک فیش بانکی برای خودم یادداشت کردم:• تمیز و زیبا باش
• لبخند بزن
• سکوت کن
• .....
• خودت را دوست بدار
این جمله آخری که از همه مضحک‌تر بود.به خودم گفتم حرف‌هایش که هزینه‌ای ندارد. کار خاصی هم که از من نمی‌خواهد.پس، دستمال کاغذی مچاله‌ای که در جیبم داشتم را با باقی مانده چای کمی خیساندم و کفش خاک گرفته‌ام را کمی تمیز کردم. به خودم گفتم: «چه برق دلپذیری من می‌زند این کفش بیچاره!» فکر کردم بد نیست لباسم را هم مرتب کنم. خوب حالا لباس نسبتا مرتبم با موهای ژولیده‌ام ناهماهنگ بود. فکری به سرم زد. دوستم که تا آن لحظه نیامده بود. در کمتر یک دقیقه با لبخند وارد آرایشگاهی که نزدیک دفترش بود شدم.موقع برگشت دوستم را دیدم که با لبخند صادقانه‌ای گفت: «چه مرتب و تمیز، خبریه؟» از حرفش خیلی خوشم آمد.روزهای بعد هم کج دار و مریز ادامه دادم. سکوت، کار سختی بود چون در میهمانی‌ها همیشه شلوغ و شوخ‌طبع‌ترین آدم جمع بودم. اما به امتحانش می‌ارزید. لباس مرتبی پوشیدم و با لبخندسکوت کردم. عجیب بود! دوستانم که از من فراری بودند آرام آرام به سمتم آمدند! همیشه اخمو بودم چون می‌ترسیدم کسی به من تعرض کند. اخم پر جذبه‌ام را با لبخند زورکی جایگزین کردم. اما در آخرین گام با این جمله آخر چه کنم؟ (خودت را دوست بدار.) اعتراف می‌کنم آن اوایل اصلا معنی این جمله بسیار حیاتی را نمی‌فهمیدم؛ اما با کمی صبر فهمیدم.از آن روز تا امروز، جملات پشت آن فیش را مرتبا مرور می‌کنم. نمی‌دانم در آسمان برای ستاره‌ام چه اتفاقی افتاد اما در زمین معجزه رخ می‌داد. هر جا می‌روم دوستان جدیدی پیدا می‌کنم. همه، بلا استثنا، حتی کسانی که آنها را نمی‌پسندیدم شروع کردند به احترام گذاشتن به من. مشکلاتم با خانواده‌ام پس از سال‌ها، با احترام و بدون کمترین زحمتی حل شد و دیگر با هیچ کارمند و راننده و فروشنده‌ای بحثم نمی‌شود.خانم‌ها، آقایان عزیز، محترم و دوست داشتنی!من خودم را دوست دارم. من نه در جیبم که در ذهنم مهره مار دارم. حتی ستاره‌ام را با وجود همهٔ کم فروغی‌اش دوست دارم و از آن روز به خیلی‌ها کمک می‌کنم که خودشان را بیشتر دوست بدارند.آن مرد خوش پوش با صدای گرمش امروز هر لحظه در زندگی‌ام حضور دارد. با کمک او چشم‌های فکرم را شستم و مهارت‌های فردی و اجتماعی‌ام را ارتقا دادم. امروز شاد و ثروتمندم و صادقانه می‌گویم:نیکی و بــدی که در نهـاد بشر است
شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چـرخ مکن حواله کاندر ره عقــل
چرخ از تــو هزار بار بیچاره‌تر است