یاد دارم در غروبی سردِسرد ; می گذشت از کوچه مادوره گرد ;
داد میزد کهنه قالی میخرم;دست دوم جنس عالی میخرم
;کاسه و ظرف سفالی میخرم;گرنداری کوزه خالی میخرم ;
اشک درچشمان باباحلقه بست;عاقبت اهی کشید;
بغضش شکست;اول ماهست ونان درسفره نیست;
ای خداشکرت ولی این زندگیست ؟ ;بوی نان تازه هوشش برده
بود;اتفاقا مادرم هم روزه بود;خواهرم بی روسری بیرون دوید ;گفت :
اقا سفره خالی میخری ؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)