دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 27 , از مجموع 27

موضوع: به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)

  1. #21
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64606
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)

    سلام
    توصیفت از مکان و شرایط یه جاهایی خیلی خوبه یه جاهایی هم کمه
    خودتون هم گفتید که خیلی کند پیش میره
    احتمالا بخشی از داستان هم در خاطرات،دختر داستان رقم بخوره
    ولی در کل بش میاد که داستان خوبی ازش در بیاد
    حتما حتما ادامه بده ، بهت قول میدم چند سال دیگه، میشی از بهترین ها
    چون قلمت گیراست(البته باید توجه کرد،این دومین کاره)
    یه پیشنهاد:کتاب دزیره ، و کتاب های نوشته جین استن (غرور و تعصب) میتونه بت کمک کنه
    ولی در کل ایول
    اگه کتابت اومد بیرون،بگو تا برم بخرم
    ویرایش توسط sr hesabi : 6th July 2013 در ساعت 02:24 PM
    شاید ....

  2. 6 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  3. #22
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق الکترونیک
    نوشته ها
    1,850
    ارسال تشکر
    8,023
    دریافت تشکر: 11,669
    قدرت امتیاز دهی
    29796
    Array
    shiny7's: جدید44

    پیش فرض پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)

    مهگل هم ادامه داد:هر چی خواست خدا باشه!...مه لقا جان مردها کی میان پس ساعت 12 شد.
    مادر در حالیکه شیرینی ها را در ظرف کریستالی می چید با آرامش گفت:والله چند دقیقه چیش عرشیا
    زنگ زد و گفت که به خونه نزدیکن.فکر کنم الانا دیگه باید برسن.
    با نگرانی از مادرش پرسید:مادر جون عرشیا نگفت با کی میاد؟
    مادر با نکته سنجی معنی سوال دخترش را دریافت و برای آرامش او پاسخ داد:نگران نباش خانوم.آقاتون
    پیش عرشیاست.حاجی و آقا پرویز هم هستن.
    و رو به مهگل با لبخندی ادامه داد:شاهرخ هم هست!
    مهگل شیطانی اش گل کرد و گفت:وا آبجی خانوم اونطوری نگاهمون نکن.چیکار کنیم دلمون هوای
    آقاهامونو کرده دیگه!
    خاتون خانوم که تا اون لحظه درحیاط در حال آبیاری گل ها و درختان بود داخل آمد.همه به احترامش بلند
    شدند و سلام کردند.او هم با مهربانی چاسخ همه را داد و آرام آرام نزدیک مهگل شد.دست او را در دستش
    گرفت و گفت:دختر گلم مهر و محبت به شوهرت رو بذار واسه خلوت هاتون!آدم جلوی بقیه حیا بخرج
    می ده!
    وبعد رو به نوه دلبندش ادامه داد:ظهرت بخیر جونم!آخرشم زور آفتاب بهت رسید م از جا بلندت کرد.
    او هم با خجالت جواب داد:خاتون خانوم جون خب چیکار کنم دست خودم نیست زود خسته می شم.زورم
    به این فسقله بچه نمی رسه!
    خاتون خانوم وقتی این حرف رو شنید لبخند پر از ذوقی زد و گفت:الهی فدای مسافرت بشم!صبر کن بذار
    به این دنیا بیاد اون وقته که آتیش می سوزونه و تو واقعا زورت بهش نمی رسه!
    در همین هنگام صدف با سینی چای جلو آمد و با لحنی گله مند گفت:خاتون خانوم جون قبلا ها ما رو هم
    تحویل می گرفتین!
    بعدنگاهی به دختر دایی اش انداخت و ابرویی بالا انداخت.خاتون خانوم دست کشید روی ابروی پهن و
    خوش حالت صدف و با تدبیر گفت:ابروی کمونتو بنداز پایین دختر جون!تیر و کمون می کشی برای دختر دایی ات؟حسد نکن صدف جان.الهی قربون صورت مثل ماهت بشم.حسد نکن که خانمان سوزه!به وقتش تو هم نور چشمی می شی عزیزم.
    بعد لبخندی به صورتش پاشید و گونه اش را بوسید.چای را از سینی برداشت و روی مبل نشست.زنگ
    آیفون به صدا در آمد.دلش از شوق لرزید.انگار که بعد از سال ها می خواست همسر دلبندش را ببیند.پشت
    مهگل قایم شد تا وقتی آمد او را غافلگیر کند.چند دقیقه بعد صدای سلام و احوال پرسی و تعارف و تبریک
    تمام فضای خانه باغ را پر کرد.مهمانی به مناسبت اولین سالگرد ازدواج دختر خانواده برگذار شده بود.
    حاج مرتضی,مرد خانه کنار همسرش مه لقا قرار گرفت تا به تبریکات پاسخگو باشد.شاهرخ مرد جوان و
    سبزه و ریز نقش و شوخ طبعی بود که به محض وارد شدن به خانه بی تاب و بی قرار به سوی همسر و پسر خردسالش شتافت و رویشان را بوسید.وقتی متوجه شد که خواهر زاده مهگل پشتش قایم شده با شیطنت
    گفت:اگه قایم باشک بازیه ما هم هستیم ها!ولی اگه...
    مهگل نیشگونی از سر شوخی از بازوی شاهرخ گرفت و گفت:شاهرخ!اذیتش نکن!
    عرشیا وارد خانه شد و با صدای بلند سلام کرد.بدون تعارف و خجالت شروع کرد به خواندن:بادا بادا مبارک بادا,ایشالله مبارک بادا!کوچه تنگه بله...
    و همه با سرخوشی عرشیا همراه شدند و صدای خنده و شوخی اوج گرفت.کسی که دختر خانواده با بی تابی
    منتظرش بود پشت سر عرشیا وارد سالن شد.عرشیا بلند گفت:به افتخار آقا داماد!
    همه پس از کف زدن سکوت کردند و به او اجازه صحبت دادند:سلام...دستتون درد نکنه شرمنده شدیم...
    مادر جان,آقا جان زحمت کشیدین.
    در حالیکه این حرف ها را می زد با نگاه های جستجو گر و کنجکاو میان اهل خانه به دنبال محبوبش می گشت.عرشیا به میان حرفش پرید و گفت:به به دست خواهرم درد نکنه خوب تعارف تیکه پاره کردنو
    یادت داد!اصلا از خود ماها هم بهتر تعارف می کنی...اصلا ببینم این عروس خانوم کو؟غیبش زده؟...
    باشه بهتر خودم میشم عروس خانوم!
    و با جدیت تمام رفت و دستش را در دست داماد حلقه کرد,با چشم هایی خمار عشوه زنانه و ناشیانه ای کرد و با لب های غنچه کرده گفت:بریم بشینیم عزیزم مهمونا به خاطر ما سر پا موندن!
    یک راست به طرف مهگل رفت و در حالیکه سرک می کشید گفت:وا خاله مهگل چیزی پشتت قایم کردی؟
    شاهرخ هم ادامه داد:آره منم دارم پیراهن طلاییشو می بینم!
    و در همین حال دست مهگل را کشید.مهگل کنار رفت و دو عاشق فریفته رو در روی هم قرار گرفتند.
    عرشیا دستش را با حرص از دست مرد جوان بیرون کشید و با صدایی خراشیده گفت:خاک به سرت چشم
    سفید هوو سرم میاری؟هوو هم که نگو اه اه نیگا چه زشته!صد رحمت به خودم با این چشای خمار و این
    لبای غنچم!
    و با دست به لب هایش که کج و کوله کرده بود اشاره کرد.همه به نمایش عرشیا می خندیدند و دوباره مشغول صحبت شدند.در این میان آن دو فارغ از همهمه اطراف چشم ها را به هم دوخته بودند و با نگاه هایشان با هم حرف می زدند.زن جوان چشم های درشت و سیاهش را در زوایای صورت همسرش چرخاند و بعد در چشم های آبی اش ثابت شد.آبی...به رنگ آسمان...نه به رنگ دریا...نه نمی دانست...
    هرچه که بود زیبا بود و او را جادو می کرد.با لبخندی پر مهر به او سلام کرد و گفت:دیر کردی نگرانت شدم!
    باز عرشیا به میان حرف پرید و با خوشمزگی گفت:حیا کن پسر خوردی خواهرمو با چشات!می ترسم اینطوری که دارین پیش می رین دیگه میلی واسه نهار نداشته باشین!
    این بار آن دو هم نتوانستند جلوی خنده شان را بگیرند.در حالیکه می خندید رو به عرشیا کرد تا به شوخی
    ئر گوش برادرش بزند اما دردی در دلش پیچید و مانع شد.عرشیا پیروزمندانه گفت:آها!دیدین...آخ دایی
    قربونش بره نذاشت مادر چشم سفیدش دست روم بلند کنه!
    اما در همان حال جلو رفت و به خواهرش کمک کرد تا روی مبل بنشیند.همسرش با نگرانی پرسید:حالت
    خوبه عزیزم؟می خوای بریم پیش دکتر؟
    زن جوان که حالا کمی حالش بهتر شده بود جواب داد:نیازی نیست...خوبم...کوچولومون هم به خاطر ادا
    و اطوار های دایی خلش داره می خنده دیگه!
    همه خندیدند و مه لقا با آسودگی خاطر گفت:خدا رو شکر...نهار آمادست بفرمایین.
    او هم از جایش بلند شد تا به سمت میز نهار خوری برود که همسرش زیر بازویش را گرفت تا کمکش کند.
    برگشت و باز هم چشم هایش در چشم هایش قفل شد.آبی آسمانی...نه آبی دریا...نه آبی فیروزه ای...نه...
    نمی دانست...لبخندی در صورتش پاشید و منتظر ماند.همسرش به نرمی به او نزدیک شد و با لحن مخصوص به خودش گفت:سالگرد ازدواجمون مبارک...خیلی هم زیبا شدی با این پیرهن!
    انگار که می خواست چیزی را به یاد بیاورد کمی فکر کرد و بعد ادامه داد:
    ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
    مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اول وصف تو مانده ایم!
    و بوسه ای به دست همسرش زد.گرمای اشک شوق بر گوشه چشم های درشت و سیاه زن جوان نشست.
    صدای کف زدن آنها را از دنیای زیبایشان بیرون آورد.خجالت زده به سمت میز غذا رفتند و در سمت بالای
    میز کنار حاج مرتضی و مه لقا نشستند.چند دقیقه بعد همه در حال صرف نهاری بودند که برای یک ضیافت خانوادگی ترتیب داده شده بود.خانواده ای اصیل و محترم که در یکی از خانه باغ های محله مرفه شهر رویایی و پر از شعر و شعور شیراز زندگی می کردند.پدری بازاری و از تجار مورد اعتماد شهر,
    مادری خوش ذوق و هنرمند,استاد بازنشته دانشگاه از رشته مترجمی زبان.تمام اعضای چهره زن جوان
    مانند مادرش بود جز چشم ها و گیسوان مواج و سیاهش که از پدر به ارث برده بود.اما مادر چشم های عسلی تیره و موهای لخت خرمایی اش را به پسر دردانه اش هدیه داده بود.زن جوان همچنان که غذایش را
    میل می کرد به خوشبختی و رفاهی که در کنار خانواده اش داشت فکر می کرد و در دل شکر خدا می گفت
    و احساس شادی می کرد.بعد از صرف نهار باز هم عرشیا میان جمع آمد و با شیرین زبانی هایش مجلس را
    گرم کرد.سر به سر همه می گذاشت و همه را به صحبت وا می داشت و انرژی وافرش را به همه منتقل
    می کرد.حتی با خاتون خانوم هم شوخی می کرد و حاج مرتضی اعتراض می کرد که:پدر صلواتی با مادر
    منم شوخی می کنی؟خجالت بکش!
    اما در دل به خاطر داشتن چنین شاخ شمشاد کاکل زری ای هزار بار خدایش را شکر می کرد.تنها کسی که
    عرشیا جرئت نمی کرد به سمتش برود و سر به سرش بگذارد صدف بود.حق هم داشت چون مدتی بود که صدف دختری تندخو و تلخ زبان و زود رنج شده بود.در اکثر مهمانی ها و مجالس شرکت نمی کرد,با کسی
    صحبت نمی کرد و هر بار با بهانه جویی سعی می کرد کام دیگران را هم تلخ کند.عرشیا که حسابی جمع را خندانده بود حال با جذبه به سمت خواهرش رفت و گفت:افتخار می دین مادام؟
    و دستش را به سمت او دراز کرد.او هم مردد در چهره عرشیا نگاه کرد که عرشیا ادامه داد:نترس آبجی
    خانوم می خوام با آقاتون مارو یه موسیقی مهمون کنید!
    و هر دوشان را به سمت پیانو هول داد.زن پشت پیانو قرار گرفت و همسرش به همراه عرشیا مقابل او پشت پیانو قرار گرفتند.آبی آن نگاه های گیرا بار دیگر جاری شبستان دیدگانی پراز عشق و احساس شد.
    مرد جوان پنجه هایش را میان موهای طلایی رنگش کرد و با لبخندی پر مهر رو به همسرش گفت:بنواز
    آرام جان!
    آرام هم چشم هایش را بست و پنجه های ظریفش را روی کلید های پیانو سر داد.موسیقی نواخته می شد و
    همسرش به همراه عرشیا می خواندند.آرام همچنان که می نواخت به صدای گوش نواز همسرش گوش سپرد
    که او را با خود به خاطرات شیرین آشنایی می برد.چشم هایش را باز کرد و نگاهی از سر مهر به او انداخت.سپس نگاهش را از او به سمت عرشیا گرفت.پسر بی نوا در خیالات خود سیر می کرد و تصویر
    چشم هایی مخمور و پر شرر را از مقابل دیدگانش می گذراند.او در خیال همان دختر تیز زبان و گوشه گیر
    بود که با سکوت خود طوفانب در دل عرشیا به پا کرده بود.همان دختر که صورتش به سپیدی برف و
    گونه هایش به لطافت گل بود,حالا هم داشت گوشه لب های گوشتی و سرخش را با دندان می گزید.آری همان زیبای مغرور,همان صدف دریا ها,همان که پشت آن نقاب بد خلقی اش گوهری ارزشمند و دلی چون
    دریا داشت.اما دست بی وفای سرنوشت از او دختری ساخته بود که مجبورش می کرد عشق بی پایان و مهربانی اش را زیر خاکستر های دل سوخته اش دفن کند.بانی این دل سوختگی هم کسی نبود جز همان عرشیا که حالا بی تاب یک لحظه گره خوردن نگاهش در چشمان صدف بود.اما صدف حالا خیلی سخت تر از این ها بود که بخواهد در صورت کسی که باعث این همه رنجش خاطرش شده بود نگاه کند.....

    ...................

    GOD is Watching YOU

    insta:
    _shiny7_



  4. 5 کاربر از پست مفید shiny7 سپاس کرده اند .


  5. #23
    مدیر تالار ادبیات
    رشته تحصیلی
    مكانيك - طراحي جامدات
    اکانت شخصی
    م.محسن
    نوشته ها
    119
    ارسال تشکر
    453
    دریافت تشکر: 881
    قدرت امتیاز دهی
    1812
    Array

    پیش فرض پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)

    نقل قول نوشته اصلی توسط sr hesabi نمایش پست ها
    دوستان این بحث های حاشیه ای رو ادامه ندین این تاپیک جاش نیست ممنون

    ممنون از دوست عزيز sr hesabi

    لطفاً دوستان قبل از شركت در اين تاپيك مطالعه اي بر قوانين تالار ادبيات داشته باشند

  6. 5 کاربر از پست مفید مدیر تالار ادبیات سپاس کرده اند .


  7. #24
    مدیر تالار ادبیات
    رشته تحصیلی
    مكانيك - طراحي جامدات
    اکانت شخصی
    م.محسن
    نوشته ها
    119
    ارسال تشکر
    453
    دریافت تشکر: 881
    قدرت امتیاز دهی
    1812
    Array

    پیش فرض پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)

    نقل قول نوشته اصلی توسط Sartip Dadbin نمایش پست ها
    با این حال من همچنان معتقدم داستانای عشقی و ماورایی فایده نداره!
    یه چیزی مثل هری پاتر نو و تازه!
    یه قهرمان ملی !!!
    هنوز هم ميشه براي هر سليقه اي داستان نوشت

    درسته در اثر مرور زمان ذائقه ادبي مردم ممكنه تغييراتي پيدا كرده باشه اما نميشه به اين بهانه داستاني در زمينه اي خاص نوشته نشه
    ویرایش توسط مدیر تالار ادبیات : 7th July 2013 در ساعت 12:01 AM

  8. 6 کاربر از پست مفید مدیر تالار ادبیات سپاس کرده اند .


  9. #25
    مدیر تالار ادبیات
    رشته تحصیلی
    مكانيك - طراحي جامدات
    اکانت شخصی
    م.محسن
    نوشته ها
    119
    ارسال تشکر
    453
    دریافت تشکر: 881
    قدرت امتیاز دهی
    1812
    Array

    پیش فرض پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)

    ممنون از كاربر عزيز shiny7

    انشاء الله به زودي اين فعاليت ها در قالب كارگاه داستان نويسي گردآوري و تجميع ميشه

  10. 7 کاربر از پست مفید مدیر تالار ادبیات سپاس کرده اند .


  11. #26
    همکار تالار مد و لباس اسلامی
    رشته تحصیلی
    علوم انسانی
    نوشته ها
    187
    ارسال تشکر
    1,319
    دریافت تشکر: 1,049
    قدرت امتیاز دهی
    10829
    Array
    banooye irani's: جدید27

    پیش فرض پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)

    همه ما میتونیم بنویسیم.فقط باید بدونیم که چطور درست بنویسیم.همین که زحمت کشیدی و یه داستان خلق کردی قابل تحسینه.
    برات ارزوی موفقیت میکنم.
    فقط خدا

  12. 6 کاربر از پست مفید banooye irani سپاس کرده اند .


  13. #27
    همکار تالار مهندسی عمران
    رشته تحصیلی
    نفت و پلیمر
    نوشته ها
    494
    ارسال تشکر
    7,685
    دریافت تشکر: 3,187
    قدرت امتیاز دهی
    12781
    Array
    AaZaAdeh's: جدید117

    پیش فرض پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)

    خسته نباشی عزیزم
    نوشتن همت میخواد که شما داری
    راستش در مورد اون موضوعی که دخترخانوم داستان عاشق یه بازیگر میشه از طریق فیلم باید بگم من قبلا یه پسر که دقیقا از طریق فیلم به یه بازیگر شدید علاقه مند میشه و رنج سفرو متحمل میشه و... خوندم. ولی اسمش یادم نمیاد موضوعه جالبیه..
    در مورد این داستانتم باید بگم چارچوب داستان و فضارو خیلی خوب رعایت کردی. ولی خب داستان و موضوعش سلیقه ایه و من کمتر به داستانای این سبک علاقه دارم ولی این نظره من هنرو ارزش نوشته های شمارو تحت تاثیر نباید قرار بده چراکه هنر نویسنده درش نهفتس. موفق تر باشی گلم...
    سه چیز را با احتیاط بردار: قدم، قلم ، قسم!
    از سه چیز کمک بگیر: عقل ، همت، صبر!
    اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن: خدا، مرگ و دوست!







  14. 2 کاربر از پست مفید AaZaAdeh سپاس کرده اند .


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •