دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    روانشناسی
    نوشته ها
    1,143
    ارسال تشکر
    1,136
    دریافت تشکر: 4,005
    قدرت امتیاز دهی
    11969
    Array
    محمد نظری گندشمین's: جدید121

    Thumbs up یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین

    یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین




    پسری به نام دارا در یکی از روستاهای کوچک زندگی می کرد.او18 سال داشت و بسیار
    زیبا بود.او قلبی رئوف و مهربان داشت.دارا در یکی از روزههای پائیزی که که در مقابل
    خانه ی شان نشسته بود و برای زندگی آینده خود برنامه ریزی میکرد،چشمش به دختری
    رعناافتاد.آن دختر اهل آن روستا نبود.دخترک بسیار زیبا بود.نام آن دختر سارا بود.هر
    دوی آنها به هم زول زده بودند و همدیگر را نگاه می کردند وهیچ یک جرأت اول صحبت کردن را
    نداشت.یکی دو دقیقه ای به همین صورت ادامه داشت تا اینکه دختر به راه خود ادامه
    داد و رفت. مدتی گذشت دارا هر روز در فکر سارا بود،حتی در زمانی که کارمی کرد ، درس
    می خواند و حتی در زمان استراحت فکرش شده بود سارا و سارا وسارا...یک روز وقتی دارا
    به همراه همکلاسیهایش به روستا برمیگشت،دوستان او پیشنهاد دادند که برای چند ساعتی
    به روستائی که در چند کیلومتری از روستای آنها بود بروند وتفریحی بکنند.دارا برعکس
    همیشه قبول کرد. آنها به روستا رسیدند و به طرف امام زده ای که در ان روستا بود
    حرکت کردند.دارا ابتدا به سمت آبخوری امام زاده رفت.در حال نوشیدن آب بود که
    صدای دختری را شنید، به طرف صدا حرکت کرد.دختری را دید که درحال رازو نیاز
    بود...بله آن دختر سارا بود و آن روستا محل زندگی او.دارا در گوشه ای در حالی که
    مخفی شده بود، سارا را نگاه می کرد.وقتی سارا مناجاتش تمام شد به طرف خانه حرکت کرد
    و دارا نیز او را تعقیب میکرد، تا اینکه سارا به خانه اش رسید.خانه ای کوچک و
    قدیمی،در زد پیر زنی آرام آرام آمد ودررا باز کرد و سارا وارد آن خانه شد دارا که
    خوشحال بود به خانه اش باز گشت.چند هفته ای گذشت.یک روز دارا برای زیارت امام زاده
    به طرف روستا حرکت کرد.مثل همیشه اول به سمت آبخوری رفت.بعد از گذشت یکی دو ساعت که
    زیارتش تمام شد به طرف روستایش حرکت کرد.هنوز داخل روستا بود که صدای ناله و
    زاری شنید.ناخوداگاه به سمت صدا حرکت کرد ناگهان خود را در مقابل خانه سارا
    دید.حجله ای در مقابل در خانه قرار داده بودند و اعلامیه ای را روی آن
    نسب کرده بودند.در ان اعلامیه تصویر سارا دیده می شد،به نامش نگاه کرد نوشته بودند
    ساره زمانی.حالش بد شد گوئی با پتکی به سرش زده بودند در حالی که گریه میکرد به طرف
    خانه حرکت کرد.او درآن روز قصم خورد تابا هیچ دختری صحبت نکند و خود را در خانه حبس کند.سال های زیادی به همین صورت
    گذشت.او 58 سالش شده بود.دارا قصم خود را شکسته بود و به بیرون از خانه می
    رفت.روستای آنها به شهر بزرگی تبدیل شده بود
    پارکی در نزدیکی خانه ی دارا قرار داشت.دارا ازدواج نکرده بود به همین خاطر به بچه
    خیلی علاقه داشت و هر روز برای دیدن بچه ها به پارک می رفت.در یکی از روزهای
    تایستانی که دارا به عادت همیشگی به پارک رفته بود صدای ناله های پیرزنی را شنید
    که آه و ناله میکرد. بی اختیار به طرف او حرکت کرد و احوال او را پرسید سر صحبت بین
    آن دو باز شد و هر دو شروع به درد و دل کردند.پیرزن اززمان نوجوانی خود صحبت می کرد
    و می گفت 17 سال داشتم.روزی که به روستای دیگری رفته بودم ،پسری را دیدم که در
    مقابل خانه ی شان نشسته بود و به من زُل زده بود و نگاه می کرد.آن پسر بسیار زیبا و
    جذاب بود.عاشقش شدم ولی دیگر او را ندیدم. دارا هم شروع به گفتن تمام خاطرات
    دوران جوانیش کرد.وقتی صحبت دارا تمام شد پیرزن شروع به گریه کردن کرد و گفت
    سارائی که عاشقش بودی من هستم و آن کسی که توحجله اش را دیدی خواهر دوقلوی من بود
    که ساره نام داشت.دارا که چشمهایش را اشک گرفته بود و از روی خوشحالی نمی دانست چه کار کند،در
    همان پارک از او خواستگاری کرد.و هر دوی آنهابا دلهائی جوان زندگی تازه ای را شروع
    کردند.
    اندیشیدن ، نبضِ حیاتِ ذهن ماست

  2. 5 کاربر از پست مفید محمد نظری گندشمین سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    كارشناسي برستاري
    نوشته ها
    691
    ارسال تشکر
    2,195
    دریافت تشکر: 3,080
    قدرت امتیاز دهی
    3684
    Array
    سروه74's: جدید113

    پیش فرض پاسخ : یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین

    شاهکاربود

  4. #3
    دوست آشنا
    نوشته ها
    672
    ارسال تشکر
    1,826
    دریافت تشکر: 4,412
    قدرت امتیاز دهی
    2954
    Array
    BaAaroOoN's: جدید134

    پیش فرض پاسخ : یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین

    این کاملا نادرسته!!!!!!!!!!!!!!!میشد داستان رو بهتر از این نوشت!!!!!!
    تو شهرشم،عکس دخترا و کلا خانوم ها رو تو اعلامیه نمی زنن!
    اونوقت روستایی ها که تعصبی ترن این کار رو بکنن؟؟؟؟؟

  5. 3 کاربر از پست مفید BaAaroOoN سپاس کرده اند .


  6. #4
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    150
    ارسال تشکر
    653
    دریافت تشکر: 536
    قدرت امتیاز دهی
    189
    Array

    پیش فرض پاسخ : یکی از داستان های عشقی، تلخ و شیرین

    دست شما درد نکنه .همین که می نویسید خیلی خوبه میتونستید بهتر درش بیارید.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 16th December 2013, 12:18 AM
  2. مقاله: ازدواج آری، استرس نه
    توسط محمد نظری گندشمین در انجمن روانشناسی خانواده
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 17th July 2013, 12:00 AM
  3. خبر: استرس نوجوانی، عامل تشدیدکننده اختلالات روانی در سنین بزگسالی
    توسط نارون1 در انجمن اخبار روانشناسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 23rd January 2013, 04:26 PM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 4th August 2012, 02:53 AM
  5. آموزشی: استرس های ناگهانی، جنون خفته افراد را بیدار می کند!
    توسط poune در انجمن روانپزشکی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 5th May 2011, 09:44 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •