دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

موضوع: عشق

  1. #1
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    150
    ارسال تشکر
    653
    دریافت تشکر: 536
    قدرت امتیاز دهی
    188
    Array

    پیش فرض زنبیل یا عشق قطار

    امروز هوا ابری است.دوست دارم باران بیاید و من که عاشق راه رفتن روی ریل قطار هستم،دست هایم را باز کنم و سرم را رو به اسمان بلند کنم و قطره های زیبای باران به صورتم بخورد و من ان چنان هیجان زده شوم که داد بزنم و بخندم ،چنان شوقی به من دست میدهد که نگو و نپرس!

    اما اگر باران ببارد،من زنبیل در دست دارم ان را چکارکنم!؟هوا واقعا ابری است و به اسمان نگاه میکنم.هوا تاریک شده.ابرهای سیاه اسمان را پوشانده اند و من صدای سوت قطار را نمی شنوم و به ارامی از روی ریل ها حرکت میکنم و از بودن و دیدنشان سرشوق می ایم.زنبیل سنگین است .می نشینم وسط ریل قطار،سرم را به ریل نزدیک میکنم، صدایی به گوش نمی رسد.انگار امروز خبری از قطار و مسافرانش نیست.دراز می کشم وسط ریل.کاش باران ببارد.چقدر اسمان دلش گرفته.چند قطره باران را روی صورتم حس میکنم.دستم را به سوی صورتم می برم.واقعا دارد باران میبارد!انگار زمین می لرزد.بلند می شوم و زنیبل را دستم میگیرم ،شروع به راه رفتن میکنم.وسط ریل قطار از ان دور دارد نزدیک می شود.باران هم دارد می بارد،کم کم می بارد.کاش مجبور نبودم زنبیل را ببرم.کمی تندتر راه میروم.صدای بچه ها هم دارد نزدیکتر میشود.شروع می کنم باز با سنگ به قطار زدن.یاد حرف های مادر می افتم.باصدای مادرم از خواب پریدم.پسر مگه نمی خواهی بیدار شی،میدونی ساعت چنده ،پاشو مگه قرار نیست امروز تو زنبیل را ببری؟پاشو تو که از خداته.اگه حالاهم راه بیوفتی ،سر ظهر هم برسی خیلیه.وای مامان چقدر حرف میزنی،باشه بیدار میشم.مادر میگه،خدارو شکر خوب هر روز بسپارم که زنبیل را توباید ببری.درس که نمی گیری هرچه من میگم تو باز کار خودتو می کنی.دیدی سنگ خورد تو چشم پسر همسایه،هنوز که هنوزهم دوا درمون میکنه.وای باشه مامان باشه سنگ نمی زنم.
    گام هایم را تندتر می کنم. دوست دارم با قطارمسابقه بدم اما او حتمامسابقه را میبرد!نزدیک ایستگاه می شوم.قطار رد می شود و مسافران داخل ان برایم دست تکان می دهندو من هم انگار انها را می شناسم،برایشان دست تکان می دهم.زنبیل را زمین میگذارم و از باران که تندتر شده و وسط ریل قطار ایستادم ،لذت میبرم که پدرم صدایم میکند،بچه سرما میخوری،بیا داخل.بر میگردم زنبیل را پدرم برمیداردومیرود و من دستهایم را باز میکنم،سرم را بالا میگیرم و پشت سر پدرم حرکت میکنم.
    ویرایش توسط fly in the sky : 16th July 2013 در ساعت 05:26 PM

  2. 4 کاربر از پست مفید fly in the sky سپاس کرده اند .


  3. #2
    همکار تالار شیمی عمومی
    رشته تحصیلی
    ♥♥♥♥
    نوشته ها
    757
    ارسال تشکر
    5,978
    دریافت تشکر: 4,121
    قدرت امتیاز دهی
    9174
    Array
    1=1+1's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : عشق

    الن کجاش داستان عشق بود

    نه ازدواجی

    نه شکست عشقی

  4. 2 کاربر از پست مفید 1=1+1 سپاس کرده اند .


  5. #3
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    ریاضی فیزیک
    نوشته ها
    22
    ارسال تشکر
    169
    دریافت تشکر: 58
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    zaza72's: جدید71

    پیش فرض پاسخ : عشق

    راس میگه این کجاش داستان عشق​ بوددددددددددددددددددددددد ددد

  6. 2 کاربر از پست مفید zaza72 سپاس کرده اند .


  7. #4
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    کامپیوتر
    نوشته ها
    150
    ارسال تشکر
    653
    دریافت تشکر: 536
    قدرت امتیاز دهی
    188
    Array

    پیش فرض پاسخ : عشق

    ممنون ازاین که داستان را خوندید .خواستم اسمش را تغییر بدم نشد.ببخشید

  8. 2 کاربر از پست مفید fly in the sky سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •