دست اندازهای روابط عاطفی
بررسی اعتماد و بیاعتمادی در خانوادههای ایرانی
ما به عنوان یک ایرانی ، احساس می کنیم بسیار با عاطفه هستیم و ظرفیت مهرورزیدن مان بالاست . این گفته کاملا درست است ؛ اما چرا گاهی روابط مان از سر ارتباط های نادرست و نسنجیده نابود می شود و بدبینی و بی اعتمادی جای آن را می گیرد ؟ این بازی " نزدیک و دور شدن های افراطی " حکایت روابط اغلب ما ایرانی ها است .
چه چیزی روند اعتماد را مختل می کند و روابط عاطفی ما را به نابودی می کشاند ؟
تعریف رابطه سالم در دوران بزرگسالی ،رابطه بالغ با بالغ است . دو انسان با مرزهای مشخص روانی ، در فاصله ای مشخص با بده بستان های عاطفی ، عقلانی ،اقتصادی ، جنسی و یا آمیخته از چند نوع ، با هم رابطه دارند . هر رابطه ای غیر از این ، به سلب اعتماد می انجامد .
در بررسی این روابط آسیب شناختی از سیر رشد کودک آغاز می کنیم :
اولین رابطه ای که انسان تجربه می کند رابطه کودک – مادر یا کودک – والد است . این رابطه ویژگی های خاص خود را دارد . کودک در این رابطه ، گیرنده و والد ، دهنده است . کودک تقاضای عشق بی قید و شرط دارد . یعنی نیاز دارد به رغم هر کاری خلاف میل والد ، باز والد به او پیغام بدهد که برای او با ارزش و دوست داشتنی است.
مرز مشخص روانی بین کودک و والد وجود ندارد . هر دو در مرزهای دیگری سیر می کنند . کودک ناخودآگاه در یک نیاز وابسته ، به مرزهای روانی والد تجاوز می کند و والد با ایثار تحمل می کند . کودک مطالبه گر است و اگر تمایلاتش برآورده نشود ، دچار غضب می شود و احساس تهدید فراوان می کند و این را در ناخودآگاه خود تجاوز به مرز خویشتن حساب می کند و با پرخاشگری انتقام جویانه پاسخ می دهد ، یعنی به مرزهای روانی والد تجاوز می کند .
تمامی خصوصیاتی که در رابطه کودک – والد برشمرده شد ، نه نتیجه دوست داشتن بلکه در اثر وابستگی شدید کودک به والد خویش است . روان کودک با روان والد در آمیخته و مرزهای روانی ، نامشخص و در هم آمیخته است .
این شرایط در ابتدای کودکی و نوزادی بهنجار است . ولی با سیر رشد کودک ، به آهستگی در اثر کم شدن این وابستگی ، مرزها مشخص تر می شود تا در دوران بلوغ و بزرگسالی مرزهای کاملا مشخص و مستقل شکل بگیرد . یعنی در یک رشد بهنجار ، رابطه کودک – والد به رابطه بالغ – بالغ تغییر می یابد .
به بیانی دیگر ، بی مرزی عاطفی و کسب امنیت در آمیخته شدن دو مرز کودک و والد ، نیاز اساسی کودک در سنین ابتدای رشد است و این در روان کودک ، "اعتماد " تعبیر می شود . اما در بزرگسالی مرز مشخص روانی و رابطه بالغ – بالغ و اداره کردن مرزها و در یک صلح مسالمت آمیز رد و بدل کردن عناصر ذکر شده ( عاطفه ، عقل ، اقتصاد و ...) اعتماد تعبیر می شود .
حال باید دید آسیب شناسی کجا به وجود می آید؟سه امکان رشد برپایه این نظریه وجود دارد:
1-این وابستگی و در هم آمیختگی مرزی برای رشد نوزاد و نوپا از اول مختل باشد .یعنی رابطه ی عاطفی مناسبی بین کودک – والد صورت نگیرد .
2- سیر بهنجار خود را طی کند . یعنی با وابستگی و در آمیختگی مرزها شروع شود ، به تدریج کودک مستقل شود و مرزهای مشخص روانی پیدا کند .
3- این وابستگی و درهم آمیختگی مرزی که در ابتدای نوزادی و کودکی بوده تا سنین بلوغ و بزرگسالی هم ادامه پیدا کند و سبب ایجاد یک شخصیت وابسته در بزرگسالی گردد .
نتیجه در مورد اول ، اغلب انسانی است دوری گزین ، گاهی بزهکار ، یا مجنون که کلا در رابطه عاطفی وارد نمی شود و اعتماد خود را از ابتدا بریده است .
نتیجه در مورد دوم ، روابط سالم انسانی بر پایه اعتماد بزرگسالانه و متعادل و پویاست و روابط با ثبات و عمیق ایجاد می گردد.
نتیجه در مورد سوم ، در واقع آن چیزی است که مورد بحث ماست و به وفور در روابط انسانی بالغین جامعه دیده می شود . به عبارت دیگر ، اغلب روابط مادر – کودک در جامعه به شدت درهم آمیخته و چسبنده می باشد و با وابستگی های عمیق و طول کشیده توأم است.
( چرا پسران ایرانی مامانیاند؟ )
در ناخودآگاه اغلب ما انسان ها تمایل عمیق به ادامه و تکرار این نوع رابطه در بزرگسالی وجود دارد . در واقع همان تمایلات کودکی که برشمرده شد ، به روابط بالغانه انتقال داده می شود .
انسان ها تا از هم دورند کارکرد بالغ دارند . به محض نزدیک تر شدن ، پدیده واپس روی به کودکی اتفاق می افتد . سریع وابسته می شوند یا میل به وابستگی و همان روابط چسبنده را دارند . از فرد مقابل وجود یک والد را مطالبه می کنند ، خود در نقش کودک فرو می روند ، نمی توانند از مرزهای روانی خود دفاع کنند و در واقع مرزها را از دست می دهند و در بازی های مطالبه گرانه و کودکانه خود به مرزهای دیگری تجاوز می کنند . هیچ یک از سازو کارهای دفاع از مرز یا گرفتن علامت از دیگری کار نمی کند .
مثل جوانی که به محض ورود به اداره برای کار به سرعت با همه « خودمانی » می شود و مدام شوخی می کند و وقتی دیگران در روابط بسیار « خودمانی » راجع به زندگی خصوصی او اظهار نظر می کنند ، دچار احساس نفرت از مردم می شود .
مثل جوانانی که روز وشب را با هم طی می کنند ،و به سرعت و به قول خودشان با هم قاطی می شوند ! و بعد یکی از دیگری نا رو می خورد و یاد می گیرد که دیگر به هیچ کس اعتماد نکند .
مثل نامزدهایی که هر لحظه باید از هم خبر داشته باشند و روزی 20 بار با تلفن همراه با هم صحبت می کنند و مطالباتشان برای دریافت توجه و ملاحظه ، پایانی ندارد و سرانجام گاهی در انفجاری پر نفرت از هم جدا می شوند . همه پیغام شان « نه من مرز تو را به رسمیت می شناسم نه تو مرز مرا به رسمیت بشناس ، بگذار در هم فرو برویم . » است . اینها همه وابستگی های کودکانه است و نه دوست داشتن های بالغانه .
یک ضرب المثل ایرانی است که می گوید : « پولت را محکم نگه دار ، همسایه ات را دزد نکن » . در واقع به این معناست : فردی که متعادل رابطه برقرار می کند و راه تجاوز به مرزهای خود را بردیگری می بندد ، طرف مقابلش را متجاوز نمی کند . چنین فردی هرگز اعتماد بالغانه اش را از دست نمی دهد و می تواند دوستان متعدد و روابط عمیق را تجربه کند .
در واقع بی مرزی و شکست مطالبات ، در یک رابطه ی وابسته کودکانه ، نفرت می آفریند و فرد اعتمادش را از دست می دهد ، اما در دوست داشتنی بالغانه و با حداقل وابستگی ، فرد هم به مرز دیگری تجاوز نمی کند ، هم اجازه نمی دهد دیگری به مرز او تجاوز کند . هم احساس تهدیدش متناسب با تجاوز احتمالی است و هم قدرت همدلی یعنی خود را به جای دیگری گذاشتن و او را درک کردن دارد . در این رابطه ، اعتماد مختل نمی شود و حتی اگر به دلایلی رابطه به شکست بینجامد ، فرد ناامیدی ناشی از این شکست را تعمیم نمی دهد و نسبت به همه بی اعتماد و بدبین نمی شود و ظرفیت درون روانی خود را برای دوست داشتن حفظ می کند . باری ، زمانی که بازی های کودکانه به جای روابط بالغانه بنشیند دیگر اعتمادی وجود ندارد .
جوان و جامعه
در دوران بزرگسالی در روان ناخودآگاه جوان ، عناصر دیگری در سطح جامعه جایگزین پدر طبیعی و اولیه ی او می شوند که صاحب همان دستور مداری برجوان هستند . دو عنصر مهم باید در این پدران جامعه وجود داشته باشد : یکی سنت و قوانین آن و دیگری حکومت قوانین شان .
می توان فرض کرد که دو نوع جوان وارد اجتماع می شوند . جوانانی که مرد شدگی در آن ها به واسطه رابطه بهنجار با پدراولیه ، نسبتا نیکو شکل گرفته و جوانانی که این فراگرد ، به دلایلی که گفته شد ، بهنجار شکل نگرفته و هنوز کودکند:
گروه اول برای ابراز مردانگی به بستر رشد نیاز دارند . برای تولید خلاقیت ، پذیرش مسئولیت و رشد هر چه بیشتر خصوصیات مردانه و در نهایت ساختن خود و جهان شان ، پدرانی لازم دارند با خصوصیاتی که گفته شد . یعنی حکومت و سنت و قوانین شان ، باید دارای خصوصیاتی باشند که در یک پدر مطلوب موجود است . اگر این گونه نباشد و جوانان نسبتا سالم ، در ارتباط ناسالم با جایگزینان پدر طبیعی قرار بگیرند ، بسیاری از آن ها به تدریج فراگرد واپس روی به کودکی را طی می کنند . یعنی منفعل ، توسو و وابسته می شوند و خصوصیات مردانه در آن ها کمرنگ می شود ، خلاقیت و همین طور میل طبیعی به چالش های اجتماعی را از دست می دهند یا در نهایت از چنین اجتماعی فرار می کنند و جذب جوامعی می شوند که فرصت رشد به آن ها بدهد .
گروه دوم یعنی گروهی که این خصوصیات مردانه به علت رابطه نابهنجار با پدراولیه در آن ها درست شکل نگرفته برای ترمیم آن در دوران بزرگسالی ، باید پدرانی داشته باشند ( یعنی حکومت و سنت ) که پیغامی مخالف با پیغام پدر طبیعی خود به آن ها بدهند ، یعنی دارای خصوصات مثبتی باشند که ذکر شد . در غیر این صورت کماکان شکست خورده باقی می مانند و در نهایت به نابودی کشیده می شوند .
در ایران کهن ، فرهنگ ها و داب و رسوم بسیار خوبی وجود دارد ، اما واکاوی برخی داستانها ، ما را به اصولی می رساند که انگار در وجود ما ایرانیان نهادینه شده است و ما را بر این برمی تابد که تا دیر نشده برایش فکری کنیم . مثلا در شاهنامه داستان رستم و سهراب نقل شده است . رستم پسرش را کشت و بر او پیروز شد . نمادی از پیروزی قانون کهنه بر قانون نو ؛ و نمادی از تمایل ناخودگاه پدران برای چیره شدن بر پسران .
«نه» گفتن به کهنه و جدید شدن ، در فرهنگ ایرانی جایی ندارد ؛ یا در موارد بسیار سطحی مجاز است. در چنین فضایی رابطه حکومت و سنت با جوان نه تنها عاطفی نیست ،یعنی جوان پیغام « تو خوبی » دریافت نمی کند ، بلکه پیغام این است « تو بدی مگر خلافش ثابت شود » و این خلافش بودن ، زمانی اثبات می شود که جوان تابع و مطیع صد در صد باشد . یعنی جوان هرگز احساس نمی کند که می تواند با حرکت مثبت ، جهت دار و هدفمند و استدلال منطقی ، قانونی را به قانون رشد یافته تر ( از نظر خودش ) تغییر دهد . پس انگیزه حرکت پیدا نمی کند .
در چنین فضایی، جای جوان کجاست؟ قانون جوان کجاست؟
خانواده جامعه نابهنجار در نهایت به بی هنجاری کشیده می شود . انفعال ، اعتیاد ، بزهکاری ، شکست های عاطفی و خانوادگی ، فقر و ... رهاوردهای شوم یک جامعه بی هنجار است . در یک نگاه سریع و حتی سطحی می توان گفت جوانان ما در کجای این خط ایستاده اند !!
جوان باید فرصت این را داشته باشد که با روش بالغانه آزمایش و خطا ، به قوانین زندگی پی ببرد و با سازگار کردن خود با آن ، رشد کند . جوان باید در بخشی از زندگی اجتماعی ، قوانین خود را به جای قوانین کهنه بنشاند و جسارت تجربه کردن ، آزمودن و حتی اشتباه کردن و تصحیح کردن داشته باشد . تنها در این بستر است که خلاقیت و رشد شکل می گیرد ، نابسامانی ها سامان می پذیرد و کودکی ها به بلوغ ایده آل بشر تبدیل می شود.
تبیان
علاقه مندی ها (Bookmarks)