آمارهای داخلی بیمارستان روانپزشکی رازی(امین آباد)نشان میدهد که به طور متوسط هر بیمار در ماه حداقل یک میلیون و 500 هزار تومان خرج دارد.
به گزارش نامه به نقل از باشگاه خبرنگاران ، یک شب همزادش بیدارش کرد، صدایش مثل کشیده شدن آهن بر زمین بود، داد میکشید، اما جز وحید، کسی نمیشنیدش. از چشمهای همزاد خون میبارید. هوار زد، «امشب کار را یکسره میکنیم.» و آن وقت وحید را کشانکشان برد تا آشپزخانه، تیزترین چاقوی خانه را داد دستش و غرید «باید بچهها و زنت را سر ببری!» وحید ضجه زد «چرا؟» همزاد طوری فریاد زد که وحید لرزید.
وقتی رفتند بالای سر اعضای خانواده، همه خواب بودند؛ وحید ماتش برد به دخترک شش ماههاش که توی خواب میخندید و به زنش که روی صورتش، پارهای مهتاب افتاده بود؛ همزاد نعره زد «تمامش کن!» و ناگهان دست مرد را گرفت، به سرعت همراه چاقو بالا برد و با شتاب پایین آورد، اما نرسیده به گردن زن، وحید جهت چاقو را عوض کرد و آن را به شکم خودش کوبید، یک بار نه، دو بار نه، سه بار نه، 40 بار!
پیراهنش را بالا میزند، زخمها را نشان میدهد. میگوید: «لعنت به هر چی همزاده! ببین چه کرده!»
قصه وحید از زبان خودش، این است، اما در پروندهاش نوشته شده که او توهم دارد. میپرسم: «هنوز همزادت را میبینی؟» بیحال میخندد: «اینجا نمیگذارند همزاد بیاید، اما اینها از صد تا همزاد بدترند.» و با دست بیماران دیگر را نشان میدهد، غریبههایی که یا پتو پیچ روی تخت دراز کشیدهاند یا راه میروند و با دوستان نامرئیشان حرف میزنند یا بهتزده به جایی خیره شدهاند و همه با هم یک وجه مشترک دارند و آن، اقامت در بیمارستان روانپزشکی رازی، بزرگترین مرکز درمان و نگهداری از بیماران روانی در کشور است، همان امینآباد سابق.
شهری در حریم کاجها
پیش از آن که به بیمارستان روانپزشکی رازی بیایم، همیشه تصورم از آنجا اردوگاهی مخوف و محصور بین دیوارهایی بلند بود که در آن بیمارانی مجنون و آشفته با لباسهای ژنده به تختها زنجیر شدهاند. اینجا اما بر خلاف خیال من، به شهری کوچک میماند با ساختمانهای بزرگ و کوچک، محصور میان کاجهای کهنسال.
بیمارستان دو بخش دارد؛ بخش فعال که بیمارانش پس از گرفتن خدمات درمانی، مرخص میشوند و بخش مزمن که حدود 600 بیمار دارد و برای آنها برگشت به خانه ممکن نیست چون یا محکومیتهای قضایی دارند یا بیسرپرست هستند یا خانوادههایشان توان نگهداریشان را ندارند.
امین اجلی، مدیر اداره پرستاری بیمارستان میگوید: حدود نیمی از بیماران مرکز سالمندند و علاوه بر اختلالات روانی مشکلات جسمی هم دارند و باید برای درمان به سطح شهر فرستاده شوند، اما بیمارستان از مرکز شهر بسیار دور است و رفت و آمد، دشوار و هزینهبر.
نگهداری از مجرمان با دست خالی
«مطمئنید یکی از آن مشتها را به ما نمیزند؟» این را از پرستاری که خونسرد کنارم ایستاده است، میپرسم. زانوهایم از ترس سست شدهاند. مرتضی اولین بیماری است که در بخش مردان دیدهام، چهارشانه و قوی هیکل است و بیوقفه به کیسهای آویخته از سقف مشت میکوبد و جای هر مشت روی کیسه گود میافتد.
پرستار در گوشم زمزمه میکند: «آن مشت را اگر به کیسه نزند و انرژیاش تخلیه نشود، ممکن است به ما بزند.» مرتضی کیسه را رها میکند و میآید طرف ما. از ترس حتی توان عقب رفتن ندارم، اما او لبخند میزند.
پرستار میگوید: «مرتضی گیتاریست بوده... .» مرد میگوید: «شیشه میکشیدم. خیلی توهم داشتم. حالا بهترم.» پرستار میگوید: «اینجا میتواند ساز هم بزند.»
در راهروی بخش، هفت مرد، بهتزده، با لباسهای خاکستری، دورم حلقه میزنند و تماشایم میکنند. سخت حرف میزنند، سخت تمرکز میکنند و سخت به یاد میآورند چرا بستری شدهاند، بعد از 6ـ 5 دقیقه، اولین نفر میگوید: «شیشه میکشیدم، قاطی میکردم.»
دومی بیخبر است چرا آمده؛ سومی هم شیشه میکشیده و جنها دائم توی گوشش حرفهای نامربوط میزدهاند. چهارمی حتی نمیداند کجاست، اما دندانهای یک در میان سیاه شده، لبهای بیرنگ و پوست آفتاب سوخته و خشکش، گواه میدهند که معتاد به یکی از مواد مخدر صنعتی است. پنجمی هم معتاد بوده است، ششمی نام بیماریاش را نمیداند و پرستار میگوید اسکیزوفرن* است؛ هفتمی، جوابم را نمیدهد، مدتی به من خیره میماند و بعد رو میکند به دیوار و با خودش زمزمه میکند.
مشت نمونه خروار است. اگر در بازدید از یک بخش، نیمی از بیمارانی که با آنها گفتوگو کردهام نام شیشه را به زبان آوردهاند، میشود نتیجهگیری کرد که شمار معتادان به مواد مخدر صنعتی در میان بیماران روانی بالاست.
مدیر اداره پرستاری بیمارستان حرفم را تائید میکند: «در سالهای اخیر درصد بالایی از مراجعان سوءمصرف مواد مخدر داشتهاند. گاهی اختلال روانی، بیمار را به سمت مصرف مواد میکشاند و گاهی مصرف مواد، باعث بروز اختلال روانی میشود.»
معتادهای توهمزده و پرخاشگر، فقط مجرمانی نیستند که در بیمارستان رازی نگهداری میشوند. این مرکز بیش از 60 بیمار قاتل با محکومیت قضایی هم دارد، اما از نیروی انتظامی برای حفظ امنیت کادر درمان و حتی بیماران دیگر در بخشهای درمانی خبری نیست.
چرا از ما میترسند؟
وارد بخش زنان که میشوم، یلدا، دستم را توی دستش فشار میدهد و میگوید: «میدانستی من ایدز دارم؟» او از نوجوانی، دهها بار از خانه فرار کرده است. در یکی از فرارهایش، مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفته و مبتلا به ایدز شده است. میپرسم: «چرا این همه فرار میکنی؟» میگوید: «مردم چرا از ما میترسند؟»
بقیه رفقای یلدا، با لباسهای نخی گشاد، روی صندلیهای گوشه سالن رو به روی تلویزیونی که روشن است نشستهاند، اما کسی تماشایش نمیکند. بتول، گیس سپید بافتهاش را یک طرف شانه میاندازد. تازه عروس بوده که شوهرش او را در مرکز بستری کرده و از آن روز تا حالا بیش از 30 سال است انتظار برگشتن مردش را میکشد.
یلدا در نیمه باز بخش را که میبیند شاید باز، یاد فرار میافتد که به سرعت به طرفش خیز برمیدارد. پرستاری جلوی در با او گپ میزند و آهسته در را میبندد و قفل میکند و بعد عینکش را نشانم میدهد «گاهی که حالشان بد میشود بدجوری میزنند. میدانی تا حالا چند تا عینک توی صورتم شکستهاند؟ دست و پا هم میشکنند.»
زمینلرزههای ترسناک بر تن رازی
اصغر همتی، رئیس امور اداری بیمارستان میگوید: «ما از خانوادههای بیماران هزینهای نمیگیریم. خیلیهایشان آنقدر مشکلات مالی دارند که حتی هزینه رفت و آمدشان را هم ندارند و ما ناچاریم از بخش خیریه برایشان درخواست کمک کنیم.»
آمارهای داخلی بیمارستان نشان میدهد که به طور متوسط هر بیمار در ماه حداقل یک میلیون و 500 هزار تومان خرج دارد که تامین آن برای بیمارستان دشوار است، اما همیشه نیکوکارانی هستند که از راه میرسند و بخشی از نیازهای بیماران را تامین میکنند.
سیدعطاء موسوی، مسئول خیریه ثامنالحجج (ع) برایم تعریف میکند: بیمارستان روانی برای خیلی از نیکوکارها شناخته شده نیست و به همین علت تعداد نیکوکارهایی که به بیمارستان کمک میکنند محدود است و شمار زیادی از اعضای خیریه، همان کادر درمان بیمارستان هستند که بازنشسته شدهاند.
حرفمان که به نیازهای بیماران میرسد، موسوی میگوید: «به همه چیز احتیاج داریم، غذا، لوازم بهداشتی، پوشاک اما از همه بیشتر پوشینه میخواهیم که گران و کمیاب است.» حرفش هنوز تمام نشده که زمینلرزه میگیرد، شیشهها به رعشه میافتد، استکان چای از دستم میافتد و صندلی را محکم میچسبم.
به گمانم زلزله آمده است، اما زمین که آرام میگیرد، پرستار بازنشستهای که کنارم نشسته توی گوشم نجوا میکند: «از ساعت 12 ظهر لرزهها شروع میشود تا عصر! اعصاب بیماران به هم میریزد. منشأ زلزله آنجاست...» با انگشت، تپه مجاور بیمارستان را پشت پنجره نشان میدهد.
خیلی از بیماران بیمارستان رازی خیال میکنند زمینلرزهها جزئی از توهمات است، اما کادر درمان میدانند که آن لرزهای روزانه حاصل انفجار دینامیتهایی است که کارگران کارخانه سیمان برای استخراج معدن در کوه کار میگذارند و شکایتهای مسئولان بیمارستان از کارخانه هم به جایی نرسیده است.
بیمارستان رازی، گرچه فضای سبز بزرگی دارد، اما قرار گرفتنش در کنار واحدهای آلایندهای مانند کارخانه ذوب فلزات، کارخانه تولید آجر نسوز و سیمان باعث شده خیلی از بیماران، پرستاران و پزشکان دچار مشکلات ریوی شوند. هوا آنقدر آلوده است که روی خودروی پارک شده کادر درمان در طول چند ساعت، لایهای از غبار نشسته است.
در حیاط بیمارستان، پیرمردی آشفته از بخش اورژانس بیرون میآید و راه میافتد به طرف کاجها. پرستاری دستش را میگیرد تا او را به اورژانس برگرداند و از من میپرسد: «کسی همراهش نبود وقتی آمد اینجا؟» یادم میآید چند دقیقه پیش، پسر جوانی، پیرمرد را جلوی در اورژانس رها کرد و دستپاچه سوار خودرویش شد و رفت. میگویم: «نه... به گمانم کسی همراهش نبود...» و به سمت در خروجی راه میافتم
علاقه مندی ها (Bookmarks)