توجه: دئستان این فقط یک طنز وداستان شوخی بود... پس خواهشا کسی ناراحت نشه. . نظرتون حتما بگید. اگر دوست داشتید .سریع بعد داستان
دیگه میزارم. دوستم نگذاشتید بگید. دیگه نگذارم...
یک روز یک پسر عاشق یک دختر شد
ان دختر کسی نبود جز این خانوم کوچلو
یک روز پسره سخت در فکر فرو رفت که ایا بهش بگم یا نگم؟؟؟
هم در روز وهم در شب مشغول قکر کردن بود که بگم یا نه؟؟؟
بلاخره تصمیم گرفت که بره جلو وبگه
رفت در خونه دختره که بهش بگه .. اما دید یک اون یک سگ نگهبان مخصوص داره
پسره با خودش گفت . این فایده نداره. از من وضعش بهتره . اگر اینجوری برم. جواب نه میده . وناراحت شد مشغول فکر کردن بود
تا اینکه این فکر به نتیجه رسید که اگر اینجوری به خودش کنه از اون برتری داره و جواب مثبت میده. رفت جلو
بازم دید که دختر در حال خوردن بستنی با سگش
اما وقتی دختر دیدش. ترسید وفرار کرد . بازم پسر تنها شددددد گریه کرد
تا اینکه فکر کردی اینبار اینجوری بره جلو و حرف دلش بزنه وبگه بیابریم بیرون تا یک حرفی بهت بزنم
رفت واز خانوم در خواست کرد که برن بیرون وخانوم هم قبول کرد . پسر در رستوران اینجوری به دختر نگاه میکرد
دختر هم در جواب اینجوری
گفت دیگه بگو حرفت کار دارممممممممم
پسر گفت زن من میشی؟؟؟
دخترهه گفت باید فکر کنم
وبا خودش گفت درسته من این پسر دوست دارم. اما اگر من سریع به این جواب بدم. فک میکنه هول شدم. بنابراین بهش میگم. نه . تا دوباره منتم
بکشه. وبهش گفت نه.
پسر گفت نه؟؟؟؟
بازم دختره گفت اره من نه میگم. اصلا تو کی هستی . من میخوام پله های طریقی برم بالا وبالا وبالا تر. مهریه ایم. .......
پسره دیگه هیچی نگفت واونجا رها کرد وبرگشت خونشون
از اون به بعد رفت با چند تا دوستش بگرده وتفریح کنه......
اما دختره .وقتی فهمید که پسره درکار نیست. با خوش گفت چرا اینکار کردم. جرا؟؟؟؟؟؟؟؟
ومدا م بهش زنگ میزد..
سالها گذشت
پسره ازدواج کرده بود وبجه هم داشت
واما اخرت دختر شد این
علاقه مندی ها (Bookmarks)