حکایت یک مردی بوده که توی یک کوهی(فکر کنم کوه)،برای ماری که اونجا زندگی میکرده شیر توی کاسه میگذاشته،و مار میومده کاسه ی شیر رو میخورده و توی کاسه یک سکه می انداخته،بعد مرد طمع میکنه...
کسی میتونه این حکایت رو برام پیدا کنه؟یا میدونه که کاملشو بنویسه؟
اگر میدونید بگید از کجاست این حکایت یعنی نوشته ی کی هستش...
مرسی ازتون...
علاقه مندی ها (Bookmarks)