«آلیس مونرو» قلمش را زمین گذاشت
«آلیس مونرو»، نویسنده صاحبنام کانادایی از بازنشستگی خود خبر داد.
«آلیس مونرو»، داستاننویس 81 ساله کانادایی که هفته گذشته دومین جایزه «تریلیوم» خود را دریافت کرد، در مصاحبهای اعلام کرد احتمالا دیگر چیزی نخواهد نوشت.
نویسنده مجموعه داستان «زندگی عزیز» در گفتوگو با نشنالپست گفت: بهتر است ناگهانی بروم.
مونرو در پاسخ به این نکته که کناره گیری او از دنیای نویسندگی، موجب ناامیدی و سرخوردگی علاقهمندان آثارش میشود، گفت: به آنها بگویید کتابهای قدیمی را دوباره و چندباره بخوانند که تعدادشان هم زیاد است.
مونرو که اهل اونتاریو در کانادا است، به عنوان استاد نگارش داستان کوتاه شهرت دارد. وی در سال 2006 جایزه بوکر بینالمللی را از آن خود کرد.
مونرو با کتاب زندگینامه خود «زندگی عزیز» جایزهی تریلیوم امسال را به خود اختصاص داد. وی در طول عمر حرفهای خود سهبار جایزه ادبیات داستانی گاورنر جنرال را برد و جزو نامزدهای جایزه نوبل ادبیات بوده است.
آلیس مونرو را یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات داستانی کانادا و گاه همپای «چخوف» روس میدانند. «فیلیپ راث»، دیگر نویسندهی برجستهای دنیای ادبیات بود که که چندی پیش با کنار گذاشتن قلمش، جامعهی ادبی جهان را شگفتزده کرد.
اعتمادبهنفسم نتیجه احمق بودن من است
آلیس مونرو یکی از بزرگترین داستان کوتاه نویسان معاصر است، این نویسنده تا کنون چندین و چند مجموعه داستان کوتاه از جمله«رقص سایههای شاد»، «زندگی دختران و زنان»، «فکر کردی کی هستی؟» و «فرار» را نوشته است.
او برنده جایزه پن/مالامود، جایزه حلقه منتقدان کتاب ملی، جایزه اوهنری و جایزه بینالمللی بوکر بوده است. از این نویسنده داستانهای مختلفی به صورت پراکنده به فارسی ترجمه شده است. مژده دقیقی مجموعه داستان «فرار» او را به فارسی ترجمه و انتشارات نیلوفر آن را منتشر کرده است.
آلیس مونرو در شماره 137 تابستان سال 1994 مجله معتبر «پاریس ریویو» شیوه نوشتن خود را چنین توضیح میدهد:
هر داستانی که قرار است خوب باشد دستخوش تغییر میشود. مثلا همین الان روی داستانی کار میکنم. خیلی داستان را دوست ندارم. هر روز صبح روی آن کار میکنم و چنگی به دلم نمیزند. واقعا دوستش ندارم اما ادامه میدهم شاید جایی تغییری رخ دهد و جذب آن شوم.
اغلب پیش از شروع به نوشتن داستانی کلی با آن نشست و برخاست میکنم. وقتی بطور مرتب وقت نوشتن ندارم داستانها مدام در ذهنم رژه میروند، تا جایی که وقتی مینشینم به نشستن کاملا در آن غرق شدهام. این روزها این غرق شدن را با یادداشت برداشتن انجام میدهم.
چندین و چند دفترچه یادداشت دارم که با خط خرچنگ قورباغه پر شدهاند، همه چیز را در آن مینویسم. گاهی وقتی به این نسخههای اولیه نگاه میکنم با خودم میگویم واقعا سودی هم دارند؟ میدانید من از آن نویسندگانی نیستم که از موهبت سرعت برخوردار هستند و سریع مینویسند.
خیلی با میل و اشتیاق سراغ «چیزی» نمیروم، و این «چیز» همه امور زندگی را شامل میشود. گاهی به مسیر اشتباه میروم و باید دور بزنم.
ممکن است روزی کار کنم و بگویم خوب کار کردهام و بیشتر از همیشه نوشتهام. بعد فردایش از خواب بیدار میشوم و میبینم دیگر دلم نمیخواهد روی آن داستان کار کنم. وقتی از نزدیک شدن به داستان پرهیز دارم، وقتی باید خودم را مجبور به ادامه کنم آن موقع میفهمم یک جای کار بدجوری میلنگد.
اغلب یعنی 75 درصد اوقات همان ابتدای کار میفهمم که باید بیخیال داستان شوم. یکی دو روز دچار افسردگی میشوم و دور خودم میچرخم. به چیز دیگری که میتوانم بنویسم فکر میکنم. مثل یک رابطه میماند. وقتی میخواهید کسی را فراموش کنید با فرد دیگری بیرون میروید که اصلا علاقهای به او ندارید اما هنوز این مسئله را متوجه نشدهاید.
بعد ناگهان چیزی درمورد داستانی که کنار گذاشتهام به ذهنم میرسد و میفهمم چطور باید آن را بنویسم. اما این «درک» زمانی پیش میآید که به خودم میگویم این داستان را باید فراموش کنم.
گاهی موفق نمیشوم و تمام روز بدعنق هستم. تنها زمانی است که غیرقابل تحمل میشوم. اگر همسرم در خانه این طرف و آن طرف برود و سروصدا راه بیندازد عصبانی میشوم. اگر آواز بخواند یا چیزی شبیه آن که دیگر نورعلینور است.
میخواهم به چیزی فکر کنم و مدام به دیوار میخورم و نمیتوانم از آن رد شوم. کمی این کار را ادامه میدهم و بعد بیخیال فکر کردن میشوم. این پروسه شاید یک هفته طول بکد، پروسه فکر به راهحل را میگویم. با خودم میگویم باید از این زاویه دید و از آن زاویه دید روایت کنم، این شخصیت را حذف کنم، یا اینکه این شخصیت مجرد است و از این قبیل چیزها. تغییر بزرگ اغلب تغییری اساسی است.
حتی نمیدانم این تغییر به نفع داستان است یا خیر. اما به من کمک میکند به نوشتن ادامه دهم. به همین دلیل میگویم چیزی درون من نیست که داستان را برایم دیکته کند. انگار فقط به آنچه مینویسم چنگ میزنم و با دشواری تمام ادامه میدهم.
گاهی اصلا مطمئن نیستم و راوی اول شخص را با سوم شخص مدام عوض میکنم. این از مشکلات اصلی من هنگام نوشتن است. گاهی با اول شخص شروع میکنم تا خودم را وارد داستان کنم و بعد میبینم این کار جواب نمی دهد. اینطور مواقع به حرف دیگران حساسم و هرچه بگویند همان کار را انجام میدهم. اما در آخر خودم تصمیم میگیرم.
خیلی راحت متوجه نکات منفی داستانم میشوم، راحتتر از دیدن نکات مثبت آن. برخی داستانها به قدرت بقیه نیستند و برخی سبکتر هستند.
وقتی در شهری کوچک زندگی کنی چیزهای بسیاری میشنوی، از همه نوع آدم. اما در شهر بزرگ داستانهایی که میشنوی درمورد آدمهایی مثل خودت هستند. در شهر کوچک همه چیز دست اول است اما در شهر ممکن است از طریق روزنامه متوجه موضوعی شوی. برخی داستانهایم از تجربیات اطرفام سرچشمه گرفتهاند که اگر در روزنامه میخواندم شاید سراغشان نمیرفتم.
نوشتههای جدیدم کمتر شخصی هستند، به یک دلیل مشخص چون از همه پتانسیل کودکی و جوانیام در داستانها بهره بردهام. شاید بهتر باشد توصیه کنم داستانهایی بنویسید که از مشاهده میآیند.
هیچ وقت مشکل ماده خام داستانی نداشتم. منتظر میشوم ایده بیاید و میآید. همیشه در نوشتن اعتمادبهنفس بالایی داشتم. اعتمادبهنفسی همراه با جسارت که کم کم اعتمادبهنفس جای آن را گرفت. به نظرم اعتمادبهنفسم نتیجه احمق بودنم است. چون خارج تمامی جریانها زندگی کردم، وقتی مثل من در شهر کوچکی مینویسی که بقیه فقط میتوانند بخوانند فکر میکنی موهبتی به تو رسیده است و این اعتمادبهنفس میآورد.
منبع:
تبیان
علاقه مندی ها (Bookmarks)