چشمان خسته و بی رمقش مملو از درد و رنج بود.با چشمانی پر از التماس و هراس به پزشک نگریست که داشت دستش را میشست.درد کشنده ای در تن نحیف و لاغرش منعکس میشد.
-بفرما بیرون منتظر باش وبه همراهت بگو بیاید ونسخه را بگیرد.
به سختی از روی تخت پایین آمد.کت وصله دار و رنگ و رفته اش را پوشید واز اتاق معاینه به اتاق کناری رفت که با یک ورق نئوپان از هم جدا شده بودند.یک راننده وانت او را با خودش به مطب پزشک آورده بود.
-هیچ کاری نمی شود برایش کرد.سرطان تمامی بدنش را فرا گرفته است.فکر نمی کنم بیشتراز یک ماه زنده بماند.
تکرار صدای آرام وکشدار دکتر در ذهنش,چون اره برقی وجودش را می شکافت وذره ذره گوشت بدنش را میکند وبا خودش می برد.
-مثل اینکه خیلی وقت است که به این بیماری مبتلا شده است.
دکتر راست میگفت.درست یک سال پیش درد مبهم و کشنده ای را در بدنش حس کرده بود,اما هر بار که خواسته بود برای معالجه اش اقدام کند جیبش خالی بود.هر چه بابت خالی کردن سیمان ,گچ وآرد می گرفت خرج پنج تا بچه قد ونیم قد و زن بیمارش میکرد
که همیشه کم خونی داشت.هیچ وقت برایش پولی باقی نمی ماند تا به سلامت خودش فکر کند.
تنش دوباره لرزید.عرق سردی بر پیشانیش نشست.از جا بلند شد.از مطب دکتر بیرون رفت وتند وسریع به طرف میدان شهر راه افتاد
تا بتواند برای خالی کردن بار سیمانی که قرار بود برای حاج کاظم مصالح فروش بیاورد از دیگر کارگرها پیشی بگیرد.لبخند سردی از کنار لبان ترک خورده اش سر خورد.
-اگر باران نیاید این ماه میتوانم دویست هزار تومان کار کنم.
صدای رعد وبرق در گوشش پیچید وبعد بوسه سرد قطره ای را روی پیشانی چروک خورده اش حس کرد...
"نوشته ی رضا دادجوی"
علاقه مندی ها (Bookmarks)