دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: قصه های شیرین بهلول

  1. #1
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    Cool قصه های شیرین بهلول

    بهلول در نزد خلیفه:
    روزی بهلول پیش خلیفه هارون الرشید نشسته بود جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند طبق معمول خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد.در این هنگام صدای شیعه ی اسبی از اصطبل خلیفه

    بلند شد.خلیفه به بهلول گفت:
    برو ببین این حیوان چه میگوید گویا با تو کار داردبهلول رفت و برگشت و گفت:این حیوان میگوید:مرد حسابی حیف تو نیست با این خر ها نشسته ای !زود تر از این مجلس بیرون برو.ممکن است که خریت آن ها در تو اثر کند
    الاغ عمرش را به خلیفه داد:بهلول روزی پای پیاده بر جاده ای میگذشت.کاروان خلیفه با جلال وشکوه آشکار شد.خلیفه خواست با او شوخی کندگفت: موجب حیرت است که تو را پای پیاده میبیبنم پس الاغت کوبهلول گفت:همین امروز عمرش را داد به شما!
    ویرایش توسط setayesh shb : 18th January 2013 در ساعت 01:05 AM


  2. #2
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    خسته
    نوشته ها
    7,414
    ارسال تشکر
    4,545
    دریافت تشکر: 11,806
    قدرت امتیاز دهی
    83290
    Array

    پیش فرض پاسخ : قصه های شیرین بهلول

    نقل قول نوشته اصلی توسط setayesh7777 نمایش پست ها
    قصه های شیرین بهلول
    زاهدی گفت: روزی به گورستان رفتم و بهلول را در آنجا دیدم پرسیدمش اینجا چه می کنی؟گفت: با مردمانی همنشینی همی کنم که آزارم نمی دهند، اگر از عقبی غافل شوم یادآوریم می کنند و اگر غایب شوم غیبتم نمی کنند.
    چو کوروش از اهورا یاد می کرد زمین از عدل او بیداد می کرد
    ترفند امروز......... سایر موضوعات دیجیتالی.......... کلاس فتوشاپ


  3. 10 کاربر از پست مفید vahid5835 سپاس کرده اند .


  4. #3
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    خسته
    نوشته ها
    7,414
    ارسال تشکر
    4,545
    دریافت تشکر: 11,806
    قدرت امتیاز دهی
    83290
    Array

    پیش فرض پاسخ : قصه های شیرین بهلول

    نقل قول نوشته اصلی توسط vahid5835 نمایش پست ها
    Cool قصه های شیرین بهلول


    .
    روزی یکی از دوستان بهلول گفت:
    ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
    بهلول گفت: نه!
    پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
    بهلول گفت: نه!
    پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟….بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟
    گفت: نه!
    بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟
    گفت: نه!
    سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
    مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست!
    سایت پاتوق۹۸ : بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!




    - - - به روز رسانی شده - - -

    بهلول وداروغه :
    دو همسایه بانزاع کرده نزد داروغه آمدند .
    داروغه سبب نزاع را ازآندو سوال کرد وهر کدام ازآنها ادعا می کرد که :
    لا شه سگ مرده ای که در کو چه افتاده ، به خانه طرف نزدیک تراست وباید
    آن را از کوچه بردارد .
    اتفا قا بهلول هم درآن محضربود.
    داروغه ازبهلول سوال کرد :
    دراین باب عقیده شما چیست؟ بهلول گفت :
    کوچه مال عموم است وبه هیچکدام ازاین دو نفر مربوط نیست واین کار بعهده داروغه شهراست که باید دستور دهد تا لا شه سگ رااز میان کوچه فوری بردارند .

    آمدن بهلول از قبرستان وسوال از او:
    روزی بهلول ازقبرستان می آمد، از او پرسید ند:
    ازکجا می آیی ؟ گفت :
    ازپیش این قافله که دراین سرزمین نزول کرده اند . گفتند :
    آیا از آنها سوالا تی هم کرده ای ؟ فرمود :
    آری ، از آنها پرسیدم کی از اینجا حرکت و کوچ خواهید نمود ،جواب دادند که: ما انتظار شما را داریم تا هروقت همگی به ما ملحق شدید،حرکت کنیم .

    بهلول وشاعر:
    شاعری که درحضوربهلول به یاوه سرایی مشغول بود ، گفت:
    می خواهم اشعارم رابه دروازه های شهرآویزان کنم .
    بهلول در جواب گفت:
    کسی چه می داند که این اشعار را شما سروده اید،مگر اینکه تو راهم با اشعارت به دروازه ها آویزان کنند تا مردم بدانند که این اشعار راشماگفته اید

    بهلول ودعای باران:
    بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بودباران نیامذه بود.
    مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.
    بهلول پرسید که :
    اطفال را کجا می برید؟
    درجواب گفتند:
    چون اطفال گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .
    بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد.

    گفتگوی بهلول با مرد عرب :
    بهلول روزی با عربی همراه شد .
    از عرب پرسید :اسم شما چیست ؟
    عرب در جواب گفت :مطر .یعنی (باران ).
    بهلول گفت : کنیه تو چیست ؟
    عرب گفت :ابوالغیث . یعنی ( پدر باران ) .
    بهلول پرسید : پدرت نامش چیست ؟
    عرب گفت : فرات .بهلول پرسید : کنیه پدرت چیست ؟
    عرب گفت : ابوالفیض . یعنی (پذر اب باران )
    بهلول پرسید :نام مادرت چیست ؟
    عرب جواب داد : سحاب . یعنی (ابر).
    بهلول پرسید : کنیه او چیست ؟
    عرب گفت : ام اابحر. یعنی ( مادر دریا ) بهلول گفت : تو رو به خدا صبر کن تا کشتی پیدا کنم و سوار شوم ، وگر نه می ترسم در همراهی تو غرق شوم .
    چو کوروش از اهورا یاد می کرد زمین از عدل او بیداد می کرد
    ترفند امروز......... سایر موضوعات دیجیتالی.......... کلاس فتوشاپ


  5. 9 کاربر از پست مفید vahid5835 سپاس کرده اند .


  6. #4
    همکار تالار شیمی عمومی
    نوشته ها
    419
    ارسال تشکر
    6,615
    دریافت تشکر: 4,285
    قدرت امتیاز دهی
    16986
    Array

    پیش فرض پاسخ : قصه های شیرین بهلول

    بهلول و امیرکوفه


    اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود . زوجه او دختری زایید . امیر از این جهت بسیار محزون وغمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداری نمود . چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی رفتو گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟
    امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور را داشتم ، متاسفانه زوجه ام دختری آورده است .
    بهلولجواب داد : آیا خوش داشتی که به جای این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم ، خداوند پسریدیوانه مثل من به تو عطا می کرد ؟
    امیر بی اختیار خنده اش گرفت و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تامردم برای تبریکو تهنیت به نزد او بیایند

    تعبیر خواب خلیفه


    روزی خلیفه بهلول را احضار کرد که:خوابی دیده ام و میخواهم تعبیرش کنی
    بهلول گفت:چیست؟
    خلیفه گفت:خواب دیدم به جانور وحشتناکی تبدیل شده ام و نعره زنان به اطراف خود هجوم میبرم و آنچه از خرد و کلان در سر راه خود میبینم در هم شکسته و می بلعم.حالا بگو تعبیرش چیست؟
    بهلول گفت:من تعبیر واقعیت ندانم فقط خواب تعبیر میکنم
    ویرایش توسط یاسمین5454 : 19th January 2013 در ساعت 05:55 PM
    سعی کن تنها کسی را که در تنهایی ات راه می دهی خدا باشد؛
    و سعی کن تنهایی ات آنقدر بزرگ باشد که خدا در آن جای گیرد ...

  7. 8 کاربر از پست مفید یاسمین5454 سپاس کرده اند .


  8. #5
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : قصه های شیرین بهلول

    جمعی زیر درختی نشسته بودند.بهلول را دیدند که از آنجا عبور میکرد.
    با هم گفتند:بیایید بهلول را مسخره کنیم.پس همگی برخاستند و نزد بهلول رفتند و گفتند:
    اگر از این درخت بالا روی ده درهم به تو میدهیم
    بهلول پذیرفت و ده درهم راگرفت و گفت:بروید و نردبانی حاضر کنید
    گفتند:نردبان شرط نکرده بودیم
    گفت: اما پیش من نردبان شرط بود

  9. 9 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


  10. #6
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : قصه های شیرین بهلول

    روزی بهلول الاغش را به میدان مال فروشان برد تا بفروشد خواجه ای ابله پیش آمد و گفت:من میخرم.بهلول گفت به یک شرط به شرط آنکه از آنچه که گفتی می را برداری و باقی را بگویی به تو میفروشم

  11. 4 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


  12. #7
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : قصه های شیرین بهلول

    بهلول وقتی کودک بود مادرش بیمار گشت.روزی در آن بیماری او را گفت:ای پسر پروای من نداری و حال آنکه دیشب ده نوبت برخاسته ام
    بهلول گفت:باکی نیست امیدوارم که امشب برنخیزی

  13. 3 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •