دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11

موضوع: حکایتی از مولانا

  1. #11
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : حکایتی از مولانا

    آورده اند که در زمان های قدیم پرنده ای از یارانش جدا شد که برود و جایی خوش آبو هوا و سرسبز برای زندگی پیدا کند.او در اسمان آبی و بی پایان به پرواز درآمد و بال زنان سفر درازی را آغاز کرد.
    پرنده تصمیم داشت که برود و چمنزاری سبز و خرم بیابد و بعد برگردد و به دوستانش خبر دهد که آنها هم به آن سرزمین سبز و خرمی که او کشف کرده است نقل مکان کنند.
    پرنده ی قصه ی ما در آسمان آبی و آفتابی و بیکران بال زد و رفت و رفت و رفت تا اینکه ناگهان چشمش به چمنزاری خورد که از ذور چون بهشت برین به نظر میرسید.احساس کرد که بهشت گمشده ی خود را یافته است. بر شاخه ی درختی نشست و چمنزار زیبا و سرسبز و خرم راتماشا کرد.
    سکوت عجیبی در آن چمنزار حکمفرما بود پرنده از آن سکوت و آرامش کمی تعجب کرد.با خودش گفت:چمنزاری به این خوبی و زیبایی چرا انقدر خلوت و ساکت است؟چرا هیچ پرنده ای در این حوالی نیست؟یعنی تا کنون پای پرنده ای جز من به اینجا نرسیده است؟عجیب است ولی خوب است.چون من همیشه از جای شلوغ بدم می آید و دنبال جای خلوتی مثل اینجا میگشتم.حالا چنین جایی را یافتم.جایی که از هر نظر خوب و مناسب است برای یک زندگی ارام و شیرین و بدون هر گونه حادثه ای.محل قبلی خیلی پر سر و صدا بود و من یک لحظه آرامش نداشتم ولی اینجا جان میدهد برای استراحت و کسی نیست که مزاحمم شود..!
    پرنده پرواز کرد تا جایی را برای ساختن آشیانه ی خود در آن چمنزار بیابد
    درست در چند قدمی آنجا صیادی دام گذاشته بود و منتظر نشسته بود و خود را با شاخ و برگ درختان پیچیده بود پرنده آمد و درست در نزدیکی صیاد نشست اما به آن شاخو برگ مشکوک شد چون تا به حال همانند آن را ندیده بود پرسید تو چیستی مانند گیاه نیستی شبیه انسان ها هستی
    صیاد فهمید که با پرنده ی با هوشی مواجه شده پس اینچنین پاسخ داد:
    من یک زاهد گوشه نشینم و در حال عبادت خداوند هستم
    پرنده گفت حضور یک زاهد در اینجا عجیب است
    صیاد پاسخ داد:راستش من همسایه ای داشتم که او بدون هیچ دلیلی مرد و از آن پس من به خود آمدم که این دنیای مادی ارزشی ندارد از آن موقع به بعد به این صحرا آمدم و زاهد شدم و خودم را به شکل یک بوته در آوردم
    پرنده نیشخندی زد و گفت:امیدوارم که خداوند هدایتت کند ولی چرا در این مکان دور افتاده و بدون زن و فرزندت؟خسته نمیشوی؟
    چرا ولی همه ی این ها به خاطر خداست
    پرنده شروع کرد به نصیحت زاهد که این کار تو اشتباه است که زندگی را بر خود حرام میکنی و خود خدا هم راضی نیست و تو با این کارت مرتکب گناه میشوی
    پرنده انقدر گفت و گفت تا چشمش به دانه هایی که صیاد برای دام گذاشته بود افتاد پرسید که گندم ها برای کیست زاهد گفت این گندمان برای بچه های یتیم است که مردم به من سبرده اند چون من را مومن میدانند
    پرنده گفت من میتوانم کمی از آنها را بخورم
    صیاد گفت که حکمش را نمیداند
    پرنده شروع کرد به حکم دادن که این کار برای مسافری که خسته و گشنه است اشکالی ندارد
    زاهد گفت پس مسولیتش با خود توست تو باید پاسخگو باشی
    پرنده پذیرفت و شروع به خوردن گندم ها کرد چند دانه بیشتر نخورده بود که به دام افتاد پرنده شروع کرد به نفرین خودش که چرا انقدر ساده لوح بوده و دروغ های مرد را باور کرده
    صیاد گفت که به خاطر ساده لوح بودنت گرفتار نشدی بلکه به خاطر چند گناهی که مرتکب شدی گرفتار شدی
    اول اینه:برای رفع گرسنگی خود از طرف خدا حکم صادر کردی گناه دومت :حرامخواری بود تو میدانستی که مال یتیم خوردن حرام است
    و این که تمام حرف هایم دروغ نبود همسایه ی ما به تازگی مرده بود و این گندم ها برای بچه هایی اوست که برای به دام انداختن تو گرفته بودم تا برای آنها غذا تهیه کنم
    و گناه سوم تو این بود که تو حرف از دین و ایمان میزدی ولی پای عمل کردن که رسید خود را کنار کشیدی!!!!!

    - - - به روز رسانی شده - - -

    آورده اند که در زمان های قدیم پرنده ای از یارانش جدا شد که برود و جایی خوش آبو هوا و سرسبز برای زندگی پیدا کند.او در اسمان آبی و بی پایان به پرواز درآمد و بال زنان سفر درازی را آغاز کرد.
    پرنده تصمیم داشت که برود و چمنزاری سبز و خرم بیابد و بعد برگردد و به دوستانش خبر دهد که آنها هم به آن سرزمین سبز و خرمی که او کشف کرده است نقل مکان کنند.
    پرنده ی قصه ی ما در آسمان آبی و آفتابی و بیکران بال زد و رفت و رفت و رفت تا اینکه ناگهان چشمش به چمنزاری خورد که از ذور چون بهشت برین به نظر میرسید.احساس کرد که بهشت گمشده ی خود را یافته است. بر شاخه ی درختی نشست و چمنزار زیبا و سرسبز و خرم راتماشا کرد.
    سکوت عجیبی در آن چمنزار حکمفرما بود پرنده از آن سکوت و آرامش کمی تعجب کرد.با خودش گفت:چمنزاری به این خوبی و زیبایی چرا انقدر خلوت و ساکت است؟چرا هیچ پرنده ای در این حوالی نیست؟یعنی تا کنون پای پرنده ای جز من به اینجا نرسیده است؟عجیب است ولی خوب است.چون من همیشه از جای شلوغ بدم می آید و دنبال جای خلوتی مثل اینجا میگشتم.حالا چنین جایی را یافتم.جایی که از هر نظر خوب و مناسب است برای یک زندگی ارام و شیرین و بدون هر گونه حادثه ای.محل قبلی خیلی پر سر و صدا بود و من یک لحظه آرامش نداشتم ولی اینجا جان میدهد برای استراحت و کسی نیست که مزاحمم شود..!
    پرنده پرواز کرد تا جایی را برای ساختن آشیانه ی خود در آن چمنزار بیابد
    درست در چند قدمی آنجا صیادی دام گذاشته بود و منتظر نشسته بود و خود را با شاخ و برگ درختان پیچیده بود پرنده آمد و درست در نزدیکی صیاد نشست اما به آن شاخو برگ مشکوک شد چون تا به حال همانند آن را ندیده بود پرسید تو چیستی مانند گیاه نیستی شبیه انسان ها هستی
    صیاد فهمید که با پرنده ی با هوشی مواجه شده پس اینچنین پاسخ داد:
    من یک زاهد گوشه نشینم و در حال عبادت خداوند هستم
    پرنده گفت حضور یک زاهد در اینجا عجیب است
    صیاد پاسخ داد:راستش من همسایه ای داشتم که او بدون هیچ دلیلی مرد و از آن پس من به خود آمدم که این دنیای مادی ارزشی ندارد از آن موقع به بعد به این صحرا آمدم و زاهد شدم و خودم را به شکل یک بوته در آوردم
    پرنده نیشخندی زد و گفت:امیدوارم که خداوند هدایتت کند ولی چرا در این مکان دور افتاده و بدون زن و فرزندت؟خسته نمیشوی؟
    چرا ولی همه ی این ها به خاطر خداست
    پرنده شروع کرد به نصیحت زاهد که این کار تو اشتباه است که زندگی را بر خود حرام میکنی و خود خدا هم راضی نیست و تو با این کارت مرتکب گناه میشوی
    پرنده انقدر گفت و گفت تا چشمش به دانه هایی که صیاد برای دام گذاشته بود افتاد پرسید که گندم ها برای کیست زاهد گفت این گندمان برای بچه های یتیم است که مردم به من سبرده اند چون من را مومن میدانند
    پرنده گفت من میتوانم کمی از آنها را بخورم
    صیاد گفت که حکمش را نمیداند
    پرنده شروع کرد به حکم دادن که این کار برای مسافری که خسته و گشنه است اشکالی ندارد
    زاهد گفت پس مسولیتش با خود توست تو باید پاسخگو باشی
    پرنده پذیرفت و شروع به خوردن گندم ها کرد چند دانه بیشتر نخورده بود که به دام افتاد پرنده شروع کرد به نفرین خودش که چرا انقدر ساده لوح بوده و دروغ های مرد را باور کرده
    صیاد گفت که به خاطر ساده لوح بودنت گرفتار نشدی بلکه به خاطر چند گناهی که مرتکب شدی گرفتار شدی
    اول اینه:برای رفع گرسنگی خود از طرف خدا حکم صادر کردی گناه دومت :حرامخواری بود تو میدانستی که مال یتیم خوردن حرام است
    و این که تمام حرف هایم دروغ نبود همسایه ی ما به تازگی مرده بود و این گندم ها برای بچه هایی اوست که برای به دام انداختن تو گرفته بودم تا برای آنها غذا تهیه کنم
    و گناه سوم تو این بود که تو حرف از دین و ایمان میزدی ولی پای عمل کردن که رسید خود را کنار کشیدی!!!!!

  2. 2 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th November 2011, 11:16 PM
  2. تصویر: زلزله هائیتی ، بدترین‌فاجعه سازمان ملل
    توسط poune در انجمن بیماریها
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 19th March 2011, 11:13 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 7th April 2010, 10:20 PM
  4. آموزشی: نصب php 32 بیتی بر روی ویندوز سرور 64 بیتی
    توسط moji5 در انجمن مقالات و آموزش های شبکه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 7th March 2010, 09:26 PM
  5. خبر: بروز مشکل امنیتی در سایت‌های شرکت امنیتی مکافی
    توسط diamonds55 در انجمن اخبار وب و اینترنت
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 9th May 2009, 04:44 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •