کلمات قصار حضرت علی(ع) و معنای منظوم آن
پدید آورنده : علی خنیفرزاده ، صفحه 6
اگر پرده به کنار رود، بر یقین من افزوده نمی شود. رشیدالدین وطواط
حال خلد و حجیم دانستم به یقین آن چنان که می باید گر حجاب از میانه برگیرند آن یقین ذره ای نیفزاید
محمدبن غازی ملطیوی
پرده را گر ز پیش بردارند مر مرا در یقین نیفزاید زانکه امروز کار فردا را آنچنان دیده ام که می باید
مردم خفتگانند؛ چون بمیرند بیدار می شوند.رشیدالدین وطو
مردمان غافلند از عُقبی همه گویی به خفتگان مانند ضرر غفلتی که می ورزند چون بمیرند آنگهی دانند
اسدی طوسی
از این خواب اگر کوته است ار دراز گِه مرگ بیدار گردیم باز
اوحدی
تا چنین زنده ای تو در خوابی چون بمیری تمام دریابی
حدیقه سنایی
گفت مرد خرد در این معنی که سخن های اوست چون فتوی خفته اند آدمی ز حرص و غلو مرگ چون رخ نمود «فانتبهوا»
مردم به زمانه خویش شبیه ترند تا به پدران خویش.رشیدالدین وطواط
خلق را نیست سیرت پدران همه بر سیرت زمانه روند دوستند آن که را زمانه نواخت دشمنند آن که را زمانه فکند
عادل بن علی شیرازی
سربه سرخلق جهان مانند دَورند ای پسر نیستند از صد یکی ماننده جدّ و پدر
آن که قدر و اندازه خویش بشناسد، هلاک نمی شود.رشیدالدین وطواط
هرکه مقدار خویشتن بشناخت از همه حادثات ایمن گشت از مضیق غرور بیرون جست در مقام سرور ساکن گشت
عطار نیشابوری
گرفتی از سر غفلت کم خویش نمی دانی بهای یک دم خویش از این غفلت چو فردا گردی آگاه پشیمانی ندارد سودت آنگاه
ارزش هرکس به اندازه چیزی است که آن را نیکو می داند.رشیدالدین وطواط
قیمت تو در آن قَدَر علم است که تن خود بدان بیارایی خلق در قیمتت بیفزایند چون تو در علم خود بیفزایی
ناصرخسرو
قیمت هرکس به قدر علم اوست همچنین گفته است امیرالمؤمنین
فرّخی
شرف و قیمت و قدر تو به فضل و هنر است نه به دیدار و به دینار و به سود و به زیان
هرکه خود را بشناسد، پروردگار خویش را خواهد شناخت.رشیدالدین وطواط
بر وجود خدای، عزّ و جلّ هست نفس تو حجتی قاطع چون بدانی تو نفس را، دانی کوست مصنوع و ایزدش صانع
ناصرخسرو
چون گوهر خویش را ندانستی مر خالق خویش را کجا دانی
سنایی
چون تو در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی
مرد در زیر زبانش پنهان است.رشیدالدین وطواط
مرد پنهان بود به زیر زبان چون بگوید سخن بدانندش خوب گوید، لبیب گویندش زشت گوید، سفیه خوانندش
سعدی
تا مرد سخن نگفته باشد عیب و هنرش نهفته باشد
سعدی
زبان در دهان ای خردمند چیست کلید درِ گنج صاحب هنر چون در بسته باشد چه داند کسی که جوهرفروش است یا پیله ور
مولوی
آدمی مخفی است در زیر زبان این زبان پرده است بر درگاه جان
شهریار
با هر سخنی که گفت برهان شده مرد کش پایه به چاه یا به کیهان شده مرد پس حرف همان است که مولا فرمود «در زیر زبان خویش پنهان شده مرد»
لامع
پرده گشایِ عقلِ هر آن کس بود سخن بتوان شناخت نیک و بد هرکس از کلام
عنصری
هنر به دست بیان است از اختیار سخن چنان که زیر زبان است پایگاه رجال
شیخ بهایی
حال متکلم از کلامش پیداست از کوزه همان برون تراود که در اوست
هرکه زبان او خوش باشد، برادران او بسیار باشند.
سخن آوای هرچه بردارد مایه خویش از او پدید آرد بنماید به خلق پایه خویش آگهی شان دهد ز مایه خویش گرچه مردی بزرگوار بود در معانی سخن گزار بود تا نگوید سخن ندانندش خیره و عمرسار خوانندش مرد زیر زبان بود پنهان سایر است این مثل به گرد جهان رشیدالدین وطواط
گر زبانت خوش است جمله خلق در مودّت برادران تواند ور زبانت بدست، در خانه خصمِ جانِ تو چاکرانِ تواند
ملک الشعرای بهار
همی تا توانی سخن نرم دار دل مردمان با سخن گرم دار کسی را میازار در گفتگوی به کین و زیان کسان ره مپوی
ناصرخسرو
خوب گفتن پیشه کن با هرکسی کاین برون آهنجد از دل بیخ کین مر سخن را گندمین و چرب کن گر نداری نان چرب و گندمین خوب گفتار ای پسر بیرون برد از میان ابروی دشمنْت چین
با نیکی کردن آزاد بنده می شود [و راه خدمتکاری می پوید].رشیدالدین وطواط
گرت باید که پیش تو باشند سروران جهان سرافکنده مردمی کن که مردمی کردن مرد آزاد را کند بنده
بشارت ده مال بخیل را به میراث خوار یا آفتی از روزگار.
رشیدالدین وطواط
هرکه را مال هست و خوردن نیست او از آن مال بهره کی دارد یا به تاراج حادثات دهد یا به میراث خوار بگذارد
جامی
بخل نخلی است دخل آن همه خار خار آن جان خستگان آزار بخل نخلی است نوش آن همه نیش جگر خستگان ز نیشش ریش هیچ گه بر در بخیل مرو به عزیزی او ذلیل مشو
سعدی
هرکه بر خویشتن نبخشاید گر نبخشد کسی بر او، شاید
سنایی
گر تو را مال و جاه و تمکین است حادث و وارث از پی این است
ابن یمین فریومدی
روز و شب منتظر حادث و وارث باشد هرکجا آزوَری ضابط و زرداری هست
نگاه نکن که می گوید؛ ببین چه می گوید.رشیدالدین وطواط
شرف قائل و خساسست او در سخن کی کنند هیچ اثر تو سخن را نگر که حالش چیست در گزارنده سخن منگر
فردوسی
سپردن به گفتار گوینده گوش به تن نوش یابی، به دل رای و هوش سخنگوی چون برگشاید سَخُن بمان تا بگوید، تو تندی مکن سخن بشنو و بهترین یادگیر نگر تا کدام آیدت دلپذیر
زاری کردن به وقت بلا، تمامی محنت است؛ [چرا که موجب محرومیت از ثواب الهی می شود].رشیدالدین
در بلیت جزع مکن که جزع به تمامی دلت کند رنجور هیچ رنجی تمام تر زان نیست کز ثواب خدای مانی دور
سعدی
گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
با وجود ستم، هیچ پیروزی ای وجود ندارد.رشیدالدین وطواط
هرکه از راه بَغْی چیزی جُست ظفر از راه او عنان برتافت ور ظفر یافت منفعت نگرفت پس چنان است آن ظفر که نیافت
با بودن خودخواهی، ستایشی هم نیست؛ [یعنی هرکه خودخواه باشد، مردم ستایش او نمی گویند و دوستی او نمی جویند].رشیدالدین وطواط
هرکه را کبر پیشه شد همه خلق در محافل جفای او گویند و ان که بر مَنْهج تواضع رفت همه عالم ثنای او گویند
اختر خراسانی
تا به کی سرْ پر غرور از گفتنِ ما داشتن تا به کی بر دل سرور از گفتنِ من داشتن
با بودن بخل، هیچ نیکویی نیست [یعنی مردم نسبت به آن که بخیل باشد، نیکی نمی کنند، یا بخل و نیکی با هم جمع نمی شوند].رشیدالدین وطواط
هرکه را بخل پیشه شد، دگران نیست ممکن که طاعتش دارند حق گزاری است طاعت و او را نبُوَد حق، چگونه بگزارند
فردوسی
بخیلی مکن هیچ اگر مردمی همانا که کم باشی از آدمی
سعدی
هرکه بر خویشتن نبخشاید گر نبخشد کسی بر او، شاید
فرخی
از بخیل چنان کند پرهیز که خردمندِ پارسا ز حرام
بسیار غذا خوردن مانع تندرستی است.رشیدالدین وطواط
نشود جمع هیچ مردم را تندرستی و خوردنِ بسیار مذهب خویش ساز کم خوردن گرْت جان عزیز هست به کار
سعدی
خوردن برای زیستن و ذکر کردن است تو معتقد که زیستن از بهر خوردن است
ملک الشعرای بهار
مشو در خورش تند و بسیار خوار به خوان کسان دست کوتاه دار به هر خوردنی دست منما دراز از آن خور کجا هست پیشت فراز
عطار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز که آن افزون تو را بی شک خورد باز
عطار
اشک چون شنگرف اسرار دل است سیر خوردن چیست؟ زنگار دل است
فیض کاشانی
هرکه بر تن می فزاید نور جان کم می کند می گذارم «فیض» تن تا نور جان آید مرا
سالاری و بزرگی با بی ادبی جمع نمی شود.رشیدالدین وطواط
بی ادب مرد کی شود مهتر گرچه او را جلالت نسب است با ادب باش تا بزرگ شوی که بزرگی نتیجه ادب است
مولوی
بی ادب تنها نه خود را داشت بد بلکه آتش در همه افاق زد
لامع
سرمایه بزرگی و دولت بود ادب کاهنده مشقت و زحمت بود ادب چندان که گشته بی ادبی شاهد غرور صد آن قدر دلیل کیاست بود ادب کی می رسد ز بی ادبی مرد ره به جای چون هادی طریق نبالت بود ادب می کوش در جهان که عزیز جهان شوی چون منتج فواید عزت بود ادب داری اگر هوای بزرگی ادیب باش مستلزم فنون کرامت بود ادب
ابوالحسن شهید
با ادب را ادب سپاه بس است بی ادب با هزار کس تنهاست
اوحدی
مهر محکم شود ز خوش خویی دوستی کم کند تُرُش رویی خُلق خوش خَلق را شکار کند صفتی بیش از این چه کار کند
پرهیزگاری (و دوری از حرام) با حرص و آز جمع نمی شود.رشیدالدین وطواط
حرص سوی محرمات کشد خنک آن را که حرص را بگذاشت گر نخواهی که در حرام افتی دست از حرص می بباید داشت
با بودن حسد، هیچ آسایش وجود نخواهد داشت.رشیدالدین وطواط
از حسد دور باش و شاد بزی با حسد هیچ کس نباشد شاد گر طرب را نکاح خواهی کرد مر حسد را طلاق باید داد
سعدی
توانم آن که نیازارم اندرون کسی حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجی است که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
فردوسی
چو چیره شود بر دل مرد رشک یکی دردمندی بود بی پزشک
عنصری
وگر ز درد بترسی حسد مکن که حکیم مثل زند که حسد هست درد بی درمان
فرّخی
نَبُود چاره حسودان دغا را ز حسد حسد آن است که هرگز نپذیرد درمان
میرظهیرالدین مرعشی
حسد آنجا که آتش افروزد خرمن عقل و عافیت سوزد
سعدی
الا تا نخواهی بلا بر حسود که آن بخت برگشته خود در بلاست چه حاجت که با او کنی دشمنی که او را چنین دشمنی در قفاست
مولوی
خان ومان ها از حسد گردد خراب بازِ شاهی از حسد گردد غُراب خاک شو مردان حق را زیرپا خاک بر سر کن حسد را همچو ما
دوستی با لجاجت جمع نمی شود؛ [یعنی مردم از حسود می گریزند و از دوستی کردن با او می پرهیزند].رشیدالدین وطواط
ابله است آن که فعل اوست لجاج ابلهی را کجا علاج بود تا توانی لجاج پیشه مگیر کافتِ دوستی لجاج بود
سالاری و آقایی با کینه جویی نمی سازد.
رشیدالدین وطواط
صولت انتقام از مردم دولت مهتری کند باطل از ره انتقام یکسو شو تا نمانی ز مهتری عاطل
فردوسی
گر از کس دل شاه کین آورد همی رخنه در داد و دین آورد دل پادشا گر گراید به مهر برو کارها تازه دارد سپهر چو خواهد که بستایدش پارسا نهد خشم و کین تا شود پادشا
عطار نیشابوری
درون را پاک دار از کین مردم که کین داری نشد آیین مردم
ملک الشعرای بهار
تندی مکن که رشته چل ساله دوستی در حال بگسلد چو شود تند آدمی هموار و نرم باش که شیر درنده را زیر قلاده بُرد توان با ملایمی
دید و بازدید [دوستان و خویشاوندان] با بدخویی نمی سازد [و مستلزم گشاده رویی و خوشخویی است].
چون زیارت کنی عزیزی را روی خوش دار و خوی از آن خوش تر چه اگر بدخویی کنی آنجا آن زیارت شود هَبا و هَدَر
http://www.hawzah.net/fa/magazine/magart/0/0/46688
علاقه مندی ها (Bookmarks)