شهادت لباس تکسایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز میکنی!مطمئن باش...سید مرتضی آوینی
روايت و عكس تكاندهنده از شهداي ميدان مين در عمليات رمضان
سيد مسعود شجاعي طباطبايي در وبلاگ خود با عنوان وصيتنامه عكسي را از علي فريدوني عكاس با سابقه ايرنا از عمليات رمضان منتشر كرده و مينويسد:محور پاسگاه زید (27 تیر 1361) نیمهشب یکشنبه 27 تیرماه، گردان های در گیر در مرحله دوم عملیات رمضان به دلیل گذشت زمان و نزدیک شدن صبح، از تعدای از نیروهای داوطلب می خواهند که از میدان مین پیش رو سریع تر گذر کرده و معبری برای عبوردیگر رزمندگان باز کنند. از میان 150 نفر داوطلب به 20 نفر از آنان اجازه ی ورود به میدان مین داده می شود و اغلب این 20 نفر نیز به شهادت رسیدند.
بعد از رفتن شما سخت تنها شدیم، همه حرفهایمان رنگ و بوی دلتنگی به خود گرفت،ای فرشته های خفته بر میدان مین، ای خدایان شجاعت و عشق، این درد فراق را تنها می توانم به آسمان در دل شب بگویم و در میان ستاره ها به جستجوی شما بر خیزم، این روزها از هجر فراغ شما،تنها می توانم دلتنگی هایم را به چهار دیواری گلزار شهدا بگویم، بعد از رفتن شما چقدر زخم زبان شنیدیم،زخم ها تنها در دلمان باز شد، چه زود بسیجی گمنام شد ، مگر شما جاده ی زندگی شان را هموار نکرید، معبرهای آتشین را به جان نخریدید، تا مدلهای بیشمار بی ام و و بنز و پرادو در شهر جولان دهند و در ویلاهای کنار دریاشان با سگانشان رژه مرگ بروند، ، چه زود فراموشتان کردند، هنوز سخت است باور کنم هشت سال دفاع مقدس به سخره گرفته می شود، چقدر دوست دارم بر آن خاکی که خفته اید سجده کنم و عشق را در دانه های داغ شن های محور زید جستجو کنم...طباطبايي در ادامه اين نوشته مينويسد: 1- گل واژه های این مطلب از نوشته های برادر عزیزم علی چناری است.2- شهادت شهید آوینی در میدان مین: كم كم از آنچه در بيابان است رو بر مي گرداند... آسمان فكّه آبي است با ابر هاي پرپشت... نور در ميانشان تلالو مي كند... باد بهار با خودش رايحه اي براي دشت مي آورد... سيّد مرتضي بو مي كشد... عميق بو مي كشد... ناگهان غمي بر دلش مي نشيند... روزي بود كه اين دشت پر از سر و صدا بود... بر آنهايي كه اينجا گرفتار شده بودند چه گذشت...فكّه اسير شده بود... نمي شد رهايش كرد... فكّه ماند بي آنكه راهي براي بازگشت پيدا شود... رزمندگان ماندند و از تشنگي مردند... از عطش... سيّد مرتضي جرعه اي از قمقمه آب نوشيد... شور بود! ... مرتضي تعجّب كرد!... به زمين انداختش... چشم هايش را بست... سرش گيج رفت...كسي در ذهنش فرياد كشيد: * ياااااااااا علي..... !!! * مرتضي قدم آخر را محكم تر از هميشه برداشت!...پايش را روي مين والمري گذاشت... ضامن رها شد... دشت صداي انفجار را شنيد... سيّد مرتضي بر زمين افتاد... يك لحظه آسمان را نگاه كرد... لبهايش را به داخل كشيد و با زبان خيسشان كرد و... چشم هايش را بست...
4- لحظاتی قبل دوست همرزمم آقای سعید رمضانعلی که در عملیات بدر در یک دسته بودیم، به اطلاعم رساند که حاج محمود کلهر نیز که در همان عملیات با او بودیم (وی در عملیات والفجر هشت دوچشم خود را از دست داد و مجروح شیمیایی هم بود) به ملکوت اعلا شتافت، خیلی دلتنگم و پریشان:یاران چه غریبانه، رفتند از این خانههم سوخته شمع ما، هم سوخته پروانه
بشکسته سبوهامان، خون است به دلهامان
فریاد و فغان دارد، دردىکش میخانه
هر سوى گذر کردم، هر کوى نظر کردم
خاکستر و خون دیدم؛ ویرانه به ویرانه
افتاده سرى سویى، گلگون شده گیسویى
دیگر نبود دستى تا موى کند شانه
ای وای که یارانم، گلهای بهارانم
رفتند از این خانه، رفتند غریبانه
مادر!
هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ
اعتراف می کنم که مثل ترک روی یک دیوار شروع شد، آرام و سطحی.نگاهم را که سر کلاس برگرداندم دیدم جوانی است مودب و پر شور. داشت از فعالیتش در عرصه مطبوعات می گفت: من در هر روزنامه ای که تا بحال کار کرده ام، آن را بسته اند! نفهمیدم این جمله را با چه منظوری گفت ولی هر کاری کردم نتوانستم خودم را با اندک بلوای ایجاد شده در کلاس که فکر می کردند این یک حرف سیاسی است همراه کنم. قلبم این را گواهی نمی داد. چند نفر جملاتی در حمایتش گفتند و یکی، دو نفر هم در رد مطالبش. اما دیوار ترک خورد!حال من مانده بودم و بعد سومی که داشت قدرتش را به رخ ام م
ی کشید. این توضیح را بدهم که برای هر یک از ما این ایام سه بعد دارد: زندگی، کار و تحصیل. و او که به قول خودش از وسط جاده های شمال پایش به این کویر کشیده شده بود، نسیمی شد که هرازگاهی با برگشتن به عقب و دیدنش احساس بیشتری را در من جاری می کرد. احسان! بارانی که به آرامی بارید و آهسته آهسته در ترک دیوار دلمان فرو رفت. اولش فکر کردم من فقط این احساس را دارم اما متوجه شدم از جنسی است که همه برایش احترام قائل اند و دوست داشتنی است.او هم مثل من و تو عصبانی می شود، جا می خورد، می خندد، حرص می خورد و ... ولی زیر همه این رفتارها حس بزرگ با هم بودن را آنچنان سریع منتشر ساخت که به زودی همگان باور کردیم او بخش مهمی از تقدیر گرایی ما بوده است.فارغ التحصیل محیط زیست، بزرگ شده شهری در استان زجر کشیده ایلام، ساکن کرج و با دلی که به سی و سه پل گره خورده است. اما خودش را خبرنگار ورزشی می داند.وقتی با نام خیلی دور، خیلی نزدیک خودش را معرفی کرد، تازه فهمیدم می خواهد معنی آیینه شدن را تمرین کند. یعنی یک دل پاک، بی آلایش، با محبت و ... . و من خیلی زود خودم را در او دیدم!!راستی معنی شما از خیلی دور، خیلی نزدیک چیست؟این حرفها بماند برای فرصتی دیگر. اما رازی بین من و او دست بردار نبود که برایتان می نویسم.پنجشنبه شب دوازدهم اسفندماه سال 1390 به دلیل برگزاری انتخابات مجلس دانشگاه تعطیل بود و چون در این روز تولد من ثبت شده است، بچه ها با شعور و شوقی که نمیدانم چه جوری از پس آن برخواهم آمد در تهران برایم تولد گرفتند. راستش من چندان تمایلی ندارم از تولد خودم چیزی بنویسم ولی داستان فرو ریختن دیوار این حرفها سرش نمی شود!!شب قشنگی بود، شعر خواندیم و شعر خواندیم و شعر. یکی از دوستانم هم سه تار می زد. بچه ها چیزی کم نگذاشتند و انقدر شادی به جانم ریختند که اصلا دوست نداشتم آن شب تمام شود.لابلای حرفها، احسان چند باری بهم گفت: تو جای برادر من هستی! البته این را قبلا هم گفته بود ولی من از کنارش رد شده بودم. نمی گویم برادری او برایم افتخار نیست، ولی او برادری داشت که غیرتش، شجاعتش و احساس بیکرانش همیشه مورد غبطه من بود.ابوذر را می گویم.
ما همیشه به ابوذرها غبطه خورده ایم. و به مقام ومنزلت ابوذرها، خانواده هایشان و برادری که حالا در ذره ذره وجودم نفوذ کرده است. احسان که حالا به یاد ابوذر ربذه بی جان دلم را اب داده است. و یاد و شوری وصف ناپذیر در دلم کاشته است. هر چند در مسیر قطار صورتش را بارها پنهان کرده ولی بدجوری وسط این دشت گریه هایش آدم را هوایی می کنه. عجب دلی دارد، این برادر. تصویر بالا را که دیدم، دیگر چیزی از دیوار دلم برایم باقی نمانده بود. خیلی گریه کردم. اعتراف می کنم هنوز هم نفهمیده ام! تازه دانستم همه قصه این یزد در این بوده است که رشحه ای از عظمت ابوذر به ربذه دل بی جان من بوزد.و حالا احسان همان ابوذر است و ابوذر هر روز از چهره احسان با من حرف می زند!! و این راز را با خودم مرور می کنم که باور همه این دوست داشتنیها برای این بوده است که نیمه دیگر ابوذر همراه ما شود. نه نمی گویم: همراه! می گویم: در راه!! امروز دهم اردیبهشت ماه روزی است که برادر عزیزمان احسان و خانواده او فرزندی را از دست داده اند که تاریخ پر خواهد بود از داستانهای رشادت و سرافرازی آنها. چیزی که قلم و زبان من از واگویه آن قاصر است.
بیدار شد از خواب، دید اردیبهشت استآب و هوا سرشار از عطر فرشتهست
در برکهی چشمان تو گم کرد خود را
از یاد برد آهسته آهسته که زشت است
فهمید در لبخند تو رازی ست پنهان
پیشانیات پیداتر از هر سرنوشت است
یک عمر بذر کینه در دل کاشت اما
عشق تو توفان بود و زد بر هرچه کشت است…
شهید محمد رضا نوری
شهید محمد رضا نوریتاریخ شهادت 14آبان1391
شهید سید صاحب سعدی
امین کرمی (عکس یادگاری)
شهید سید صاحب سعدی (سمت چپ)به همراه یکی از مربیان آموزشی در دوره پاکسازی و تخریب
امین کرمی در میادین مین چذابه
عکس از آلبوم شخصی مدیر وبلاگ
شهید سید صاحب سعدی
شهید سید صاحب سعدی
محل شهادت چذابه - خوزستانفرستده عکس : خانواده شهید
شهید بهروز غلامی و شهید همتی
شهید ارام پیروزی
شهیدان بهروز غلامی ( سمت راست ) و شهید همتی دقایقی قبل از شهادت
شهید آرام پیروزی
تاریخ شهادت 13 آبان 91 مریوان
محمدعلیپور
غلام اسکندری،منصورعساکره و حاج محمدعلیپور در هنگام انهدام مهمات در منطقه چذابه
عکس از آرشیو شخصی مدیر وبلاگ
تو بر مزار شهید عزیز خویش
یک کاسه آب یخ
یک دسته گل بیار
زیرا که من هنوز در این خوابگاه خویش
لب تشنه حیاتم
دل تشنه وطن!!! . . .
علاقه مندی ها (Bookmarks)