دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5

موضوع: داستانک ازدواج مرد با دختر زیبای کشاورز

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    معماري
    نوشته ها
    2,535
    ارسال تشکر
    10,246
    دریافت تشکر: 10,466
    قدرت امتیاز دهی
    32326
    Array
    معمار حانیه's: خواهش

    پیش فرض داستانک ازدواج مرد با دختر زیبای کشاورز

    داستانک ازدواج مرد با دختر زیبای کشاورز


    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر زیباروی کشاورزی بود؛ نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگیرد. کشاورز براندازش کرد و گفت: «پسر جان، برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر رو یک به یک آزاد می کنم، اگر تونستی دم هر کدام از این سه گاو را بگیری، می توانی با دخترم ازدواج کنی.»

    مرد جوان در مرتع، به انتظار اولین گاو ایستاد. در طویله باز شد و بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در عمرش دیده بود به بیرون دوید.
    فکر کرد یکی از گاوهای بعدی، گزینه بهتری باشد، پس به کناری دوید! گاو دوم هم خیلی بزرگ بود؛ مرد جوان به سمت حصارها دوید و گذاشت گاو از مرتع عبور کند و از در پشتی خارج شود.

    برای بار سوم در طویله باز شد. یک گاو لاغر سر رسید. مرد هم در موقعیت مناسبی قرار گرفت و درست به موقع بر روی گاو پرید. دستش رو دراز کرد، اما گاو دم نداشت!
    آن جا بود که فهمید: زندگی پر از فرصت های دست یافتنی است؛ اما اگر به امید آینده، بدون مبارزه به فرصت ها اجازه رد شدن بدهیم شاید دیگر تکرار نشوند.


    من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،

    زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.

    (لوکوربوزیه)

  2. 3 کاربر از پست مفید معمار حانیه سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    معماري
    نوشته ها
    2,535
    ارسال تشکر
    10,246
    دریافت تشکر: 10,466
    قدرت امتیاز دهی
    32326
    Array
    معمار حانیه's: خواهش

    پیش فرض پاسخ : داستانک ازدواج مرد با دختر زیبای کشاورز



    داستان بسیار زیبا و تکان دهنده “ تراشیدن موی سر دختر عاشق



    همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟


    روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.
    تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود.
    ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.
    آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.
    گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

    فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
    باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.
    بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟
    دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.
    ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.
    بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
    نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
    و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
    در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن
    عصبانی بودم.
    وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.
    همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.
    تقاضای او همین بود.
    همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.
    گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.
    خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
    سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟
    آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟
    حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.
    مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
    آوا، آرزوی تو برآورده میشه.
    آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .
    صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.
    در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.
    چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.
    خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا
    فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.
    اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.
    نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشنمسخره ش کنن .
    آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم
    نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .
    آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.
    سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟
    خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.
    من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،

    زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.

    (لوکوربوزیه)

  4. 4 کاربر از پست مفید معمار حانیه سپاس کرده اند .


  5. #3
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    معماري
    نوشته ها
    2,535
    ارسال تشکر
    10,246
    دریافت تشکر: 10,466
    قدرت امتیاز دهی
    32326
    Array
    معمار حانیه's: خواهش

    پیش فرض پاسخ : داستانک ازدواج مرد با دختر زیبای کشاورز

    داستان کوتاه زرنگی دختر بچه


    دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.

    بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت

    گوش می دی، می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری


    ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت: “دخترم! خجالت نکش،

    بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار”
    دخترک پاسخ داد: “عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟ ”
    بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟
    و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!



    من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،

    زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.

    (لوکوربوزیه)

  6. کاربرانی که از پست مفید معمار حانیه سپاس کرده اند.


  7. #4
    دوست آشنا
    نوشته ها
    1,563
    ارسال تشکر
    7,101
    دریافت تشکر: 5,335
    قدرت امتیاز دهی
    24321
    Array
    parnian 80's: جدید85

    پیش فرض پاسخ : داستانک ازدواج مرد با دختر زیبای کشاورز

    فوق العاده بود.به جرات چند تا از بهترین داستان هایی بود که تا حالا خوندم.
    سادگی یعنی فکر کنی کسانی که دورت میزنند،به دورت میگردند....
    حماقت یعنی صداقت داشتن با کسی که سیاست دارد....

  8. کاربرانی که از پست مفید parnian 80 سپاس کرده اند.

    1.2

  9. #5
    کاربر جدید
    نوشته ها
    15
    ارسال تشکر
    10
    دریافت تشکر: 73
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    شیا's: جدید63

    پیش فرض پاسخ : داستانک ازدواج مرد با دختر زیبای کشاورز

    خیلی قشنگ بود

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 11th May 2013, 06:08 PM
  2. استاد حسن زیرک؛ چهره تکرار ناپذیر موسیقی کردستان
    توسط م.محسن در انجمن معرفی هنرمندان موسیقی
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: 19th February 2013, 12:35 PM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 31st July 2012, 08:43 PM
  4. پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: 14th July 2010, 01:16 PM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th March 2010, 06:01 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •