دیروز جریانی پیش اومد و خلاصه باعث شد قلبم اونقد کند و کندتر زد که کم کم نفس هام هم خالی شد!! اونقد کند زد که مجبور شدن احیای قلبی کنن!!! البته به ریویش نرسید!

یجورایی یه کمک شد...
حس عجیبی بود ! بعد از اون فشارها به قفسه سینم یه جون تازه گرفتم! خیلی عجیب بود!!! برام عجیب بود که خودم خیلی آرووم بودم!

و تلاشی هم نمیکردم! فقط نگام خیره به یجا بود و فکرم مشغول یچیزی بود ...اونقد مشغول که هیچ تلاشی واسه نفس کشیدن هم نمیکردم! و همه چی کند تر و کند تر میشد...و همه هوشیاری هام کمتر میشد..فقط همون فشارها رو حس میکردم که با هر فشار یه جون تازه میگرفتم!! بعد با صدا کردن اون فردی که به قفسه سینم فشار میاورد و آرامش خاصی در وجودش بود ولی بلند صدا میزد که خوب شدی نفس بکش!!!! دوباره توی کل وجودم یه جریانی حس کردم...... خیلی عجیب بود!! ولی مات و ساکت بودم... بعد که ضربان قلبم تقریبا اومد سر جاش ازم پرسید یعنی هیچ امیدی هیچ دلیلی برا این نداشتی که یکم بیشتر تلاش کنی واسه زندگی!!! ؟ بعد خندید و گفت تنبل! نفس کشیدن انقد سخته!
شوخی کرد ولی چه سوالی /حتی به شوخی/ پرسید!!!!!!

علاقه مندی ها (Bookmarks)