ـ خانم .... خانپور !خانم خانپور؟....
یکهو به خودم اومدم پانته آ دوباره زده بود توی پهلوم پهلوم واقعاً درد گرفته بود . در حالی که یک دستم به پهلوم بود از جا بلند شدم برگه ام را بگیرم. وقتی رسیدم به میز مهندس دست آزادم رو دراز کردم برگه رو به طرفم گرفت و همان طور که سرش پایین بود گفت:
ـ خدا بد نده خانم! انشاء الله بعد از این شما را سر حال و سر به کتاب ببینم چون واقعاً هدف بنده ، غیر از اسم شما میزان معلومات شما هم بود مثل این که معلوماتتون رو منزل جا گذاشتین. حتماً شب کنکور یه نخ به انگشتتان ببندید یا معلومتتون رو هم با تلفن همراهتون ببرید.
و بعد ورقه و تلفن را به طرفم گرفت از طعنه اش حرصی شدم ورقه ام را گرفتم و گفتم:
ـ من کنکور نمی دم
خواستم برم که صدا کرد :
ـ خانم.... خانم خانپور ببخشید....اسم کوچک شما؟
هنوز رومو بر نگردونده بودم که یکی از بچه ها با صدای بلند گفت:
ـ تیام استاد تیام...
مهندس ضرغام تکرار کرد:
ـ تیام....
من ناخود آگاه به سمت صاحب صدا برگشتم برای یک لحظه نگاهمون در هم گره خورد دلم هری ریخت. سریع نگاهشو دزدید و به ورقه مقابلش چشم دوخت من هم سریع خودم رو جمع و جور کردم و رفتم نشستم.فقط خدا می دونست توی قلبم چی می گذره... داشتم دیوونه می شدم. مهندس بعد از این که اسم همه ی بچه ها را خواند بلند شد و شروع به نوشتن یک سری فرمول روی تخته سیاه کرد.آیناز که از بچه های دیگر پر رو تر بود بلند شد و گفت:
ـ ببخشید استاد شما اسم همه ی ما رو پرسیدید و با ما آشنا شدید پس ما چی ؟ نباید با شما آشنا بشیم؟
مهندس ضرغام با نگاهی متعجب روشو از تخته برگردوند و جواب داد:
من اول از هر کاری خودم رو معرفی کردم و فکر نمی کنم چیز زیاد تری هم خارج از محیط تدریس از شما خانم های محترم خواسته باشم.
آیناز که حسابی خجالت کشیده بود بی صدا نشست و از همون لحظه مهندس ضرغام رسماً شد خواستنی ترین دبیر کلاس 3/1 ریاضی. هر روز کار ما این شده بود که اطلاعات جدیدتری راجه به این قهرمان به دست بیاریم . دو هفته از آمدن مهندس ضرغام می گذشت حالا دیگه درس فیزیک شیرین ترین درس مدرسه بود هیچ کس سر کلاس فیزیک غیبت نمی کرد میزان توجه بچه ها به درس فیزیک بالا رفت. همه برای این که به اصطلاح خودی نشون بدن حسابی درس می خوندن و مسلماً من هم از این قاعده مستثنی نبودم اون قدر وسواس پیدا کرده بودم که مامان یک معلم خصوصی برام گرفت تا من با احساس راحت تری درس بخونم.روابط دانش آموزان با خانم رزاقی مدیر مدرسه هم بهتر شده بود. همیشه بهش سلام می کردن و جویای حالش می شدن در حالی که تا یک ماه قبل سایه اش رو هم با تیر می زدند.خانم رحمتی نژاد ناظم کلاس های سوم که روزی هزار بار مشکل اخلاقی بچه ها را گوشزد می کرد حالا روزهای دوشنبه و چهارشنبه مدرسه را با سالن مد اشتباه گرفته بود و هر هفته با یک رنگ مانتو و مقنعه و آرایش و مدل ابروی جدید به امورات رسیدگی می کرد. هر کس به نوعی سعی می کرد توجه این تازه وارد خشک و رویایی را جلب کند .البته من مثل بقیه بچه ها هنوز به مرز زیر ابرو و مش و هایلایت نرسیده بودم!اما خوب ،سعی می کردم روز های دوشنبه و چهار شنبه تمیزترین و اتو کشیده ترین مانتوی روزهای دیگه ی هفته را داشته باشم که این برای من برابر بود با از خود گذشتگی! عکس العمل هرکس با دیدن مهندس ضرغام فرق می کرد ، بعضی ها باهاش خوش و بش می کردند و سر به سرش می گذاشتند بعضی ها هم مثل من به محض دیدنش انگار که از پشت کوه آمده اند، طریقه ی استفاده از تارهای صوتشون تغییر می کرد و مثل تابلوهای نئون روی شیشه ی مغازه ها رنگ به رنگ می شدن و این پاشون به این پاشون می گفت «بتمرگ».
همه ی دفترهام پر شده بود از حروف اسم جفتمون در کنار هم و برای خودم رویاهای رنگی می بافتم شبی نبود که به مهندس فکر نکنم دیگه داشتم دیوانه می شدم.
هر روز یه خبر یا غیبت جدید بود. یک روز می گفتند« مهندس با خانم فلاح نامزده» یا یک روز دیگه می گفتند «رفته خواستگاری دختر خانم رزاقی و اصلاً خانم رزای برای همین استخدامش کرده » فرداش می گفتند« مهندس پسر خانم رزاقیه ولی خانم رزاقی نمی خواد به کسی بگه». بهتر از همه ی این خبر ها خبری بود که سحر برامون آورد. البته اون به نازنین گفت و نازنین هم به ما! و برای همین سحر و نازنین تا چند روز با هم قهر بودند و بالاخره با پادرمیانی بچه ها با هم آشتی کردند.
پدر سحر بازاری بود و وقتی اسم مهندس ضرغام را شنیده بود گفته بود«شاید این همان پسر حاج آقا ضرغام معروف ، تاجر بازار فرش فروش هاست.» حاج ضرغام معتمد بزرگ فرش فروش های بازار بود ،پولش هم از پارو بالا می رفت.ماشین آخرین مدل آقای مهندسمهر تاییدی بر حرف های سحر بود البته این هم از اکتشافات گروه تجسس دبیرستان مبین بود. گویا مهندس ماشینش را چند خیابان آن طرف تر پارک می کرد و طی یک پیگرد مخفیانه بچه ها موفق به کشف این مساله حیاتی شده بودند. البته لباس ها و کفش و لپ تاپ آخرین مدل و ساعت رولکس مهندس جای سوال برای کسی نمی گذاشت.
اما معما این بود که چرا مهندس برای تدریس به دبیرستان ما اومده . یعنی پدرش نمی توانست یک شغل پر درآمد تر برایش دست و پا کند!؟از قضا به گفته ی خانم اکبری دفتر دارکه در حال مراوده ی اطلاعات با خانم رحمتی نژاد بودند « مهندس ضرغام دوست صمیمی مهندس امینی است و چون برای مهندس امینی یک مشکل مهم ایجاد شده رفیق شفیق به فریادش رسیده و به جای اون سر کلاس ها حاضر شده تا مشکل اون حل بشه و خودش برگرده. »خدا ما را ببخشد از آن روز کل دبیرستان مبین برای حل نشدن مشکل مهندس امینی دعا می کردند.یک روز دوستم فرانک که کلاس 3/2 ریاضی بود گفت:
ـ یکی از بچه هاشون در بارهی مسئله ی مهندس امینی سوال کرده و اون خیلی خشک جواب داده اگر شما وقتی را که صرف تجسس در زندگی خصوصی دیگران می کنید به مطالعه درستون اختصاص بدید مطمئن باشید که در المپیاد جهانی مقام می آرید. و خیلی سریع به بحث شیرین فیزیک ادامه داد.
وای خدای من چه اُبهتی !چه شخصیتی! چه کلاسی! وقتی ایستاده دستش رو در جیب شلوارش می کند و سرش را کج تا راه حل نوشته روی تخته را کنترل کند مثل مدل ها می شود.
اینقدر به مامان اصرار کردم که یک روز آمد مدرسه و با مهندس ضرغام صحبت کرد برای کلاس های خصوصی. مهندس خیلی جدی شرح داد که تدریس خصوصی انجام نمی دهد و اگر سوالی دارم می توانم سر کلاس مطرح کنم. با وجودی که پاسخش را می دانستم اما هنوز لجبازی می کردم ، اون قدر گریه کردم که مامان پای بابا را وسط کشید و بابای از همه جا بی خبرم قبول کرد با آقای مهندس وارد مذاکره شود. هفته ی قبل خانم رزاقی ، مامان را مطمئن کرده بود که سحر مباشر هم با تمام سعی و نفوذ پدرش و ذکر آشنایی با پدر مهندس ضرغام موفق به جلب رضایت مهندس برای کلاس تقویتی خصوصی نشده و این یعنی هیچ کس از هیچ پایه ای در دبیرستان ما نمی توانست با مهندس کلاس خصوصی بگیرد.سماجت من به حدی رسیده بود که مامان و بابا را تهدید به تغییر رشته و ترک ایران می کردم. این قدر جدی بودم که مامان و بابا تضمیم گرفتن هر جوری هست مهندس را راضی کنند. اون موقع نمی دونستم چه کار کردند؟ اما هر چی بود اون اومد.بعد از سه هفته متوالی توی سر زدن من و اعتصاب غذا و حرص خوردن های مامان، مهندس ضرغام راضی شد برای یک جلسه خانه ی ما بیاید اما شرط کرده بود که هیچ یک از بچه های مدرسه از این مسئله با خبر نشوند و حساسیت را به آنجا کشاند که اگر بچه ها کوچکترین بویی ببرند من را از کل کلاس های فیزیک آن سال محروم می کند. حتی خانم رزاقی و معلم ها هم نباید از این مسئله با خبر می شدند این قراری بود که بین بابا و مهندس گذاشته شده بود.تمام هفته توی آسمان ها بودم و روی زمین فقط راه میرفتم . نه می شنیدم ، نه می دیدم ، نه حرف می زدم. مامان می گفت:
ـ حالا دیگه سر چی لج کردی؟ خانم لجباز!
من هیچ نداشتم که بگم .سکوت بود و سکوت.... اگر مامان می دانست که شوق دیدار یار مرا دیوانه کرده.........!
روز دوشنبه امتحان فیزیک داشتیم . آنقدر با معلم خصوصی قبلی تمرین کرده بودم و دوره کرده بودم که سوال های سختاستاد ضرغام مثل آب خوردن بودند.چهار شنبه خوشحال و مطمئن از نتیجه امتحان سر کلاس رفتم وقتی برگه ام را گرفتم شوکه شدم!!
و وقتی به دور و برم نگاه کردم دیدم همه ی چشم ها بهت زده روی برگه هایشان میخکوب شده! زیر چشمی به مهندس ضرغام نگاه کردم که با رضایت کامل مثل **** ای که طعمه اش را شکار کرده و حالا داره باهاش بازی می کنه خودش را سرگرم تلفن همراهش نشان می داد.دوازده، این نمره ای بود که بعد از اون همه زحمت گرفته بودم و وقتی به راه حل های انحرافی و جواب های نا آشنا نگاه کردم دلم خواست تغییر نظرم را هر چه زودتر به گوش مامان برسونم می خواستم از رشته ی ریاضی انصراف بدم. البته این احساس تا لحظه ترکیدن بغض مارال مصطفوی شاگرد اول کلاس دوام آورد.به دنبال گریه ی مارال مثل این که روز قیامت ورقه اعمال به دست مرده های خاموش افتاده، حمام زنانه ای به پا شد . هر کس اعتراضی می کرد و صاحب سنگ پا خیلی ریلکس بدون هیچ عکس العملی فقط گفت:
ـ ساکت!
همین، همین کافی بود که صدای هق هق مارال مثل تلویزیون
Mute شد و فقط شاهد تصاویر عینی بودیم. مهندس ضرغام بدون لحظه ای وقت تلف کردن رفت پای تخته و یکی از مسائل امتحان را نوشت و شروع کرد به حل کردن و در آخر گفت:
ـ یادم میاد دقیقاً 4 نمونه از این سوالبرای کلاس شما حل کردم اما باز هم همتون این را اشتباه حل کردید. خانم ها توجه کردن به صورت مسئله و به دست آوردن جواب صحیح در کنکور همانقدر مهمه که پیدا کردن آخرین مد مو، باور بفرمایید!!
قبل از این که بنشیند فکری کرد و در حالی که نیم خیز بود به صورت من خیره شد و گفت:
ـ تبریک میگم تیام خانم ، شما با نمره ی 12 بالا ترین نمره ی کلاس را کسب کردید .
مات بودم می دونستم مسخره می کند ولی باورم نمی شد امتحانی را که آن قدر برایش زحمت کشیده بودم این جوری خراب بشه. خدا می دونست که این اولین بار تو زندگیم بود که روی یک درس این قدر زمان می گذاشتم.تا آخر کلاس بچه ها مثل مجسمه های صامت جواب های امتحان را از روی تخته یادداشت می کردند. او در حین نوشتن توضیح می داد و با نگاه عاقل اندر سفیه به ما خیره می شد.زنگ بعد در میان گریه های مارال و های و هوی بچه ها مهتاب مینویی از بچه های کلاس پیش دانشگاهی با یک سری پلی کگی وارد کلاس شد و با صدای ظریفش که حالا تن جیغ پیدا کرده بود سعی داشت چیزی بگه که آیناز داد زد :
ـ چیه ؟چرا جیغ می زنی ترسوندیمون!
طفلک دختره خیلی خجالت کشید مثل لبو سرخ شده بود. یاسمن که پیش من داشت ورقه هامونو چک می کرد بلند شد و معذرت خواست و گفت:
ـ شرمنده عزیزم این جا در حال حاضر اوضاع ** تو خره. اگه کاری داری یا به من بگو یا پیشنهاد می کنم بعداً بیای!
مهتاب که معلوم بود حسابی بهش برخورده با صدایی که سعی می کرد بی اعتنا نشو بده گفت:
ـ هیچی! من کاری با شما ندارم استاد ضرغام این پلی کپیها را دادن گفتن بیارم برای کلاس شما که تا دوشنبه حل کرده باشین.با شنیدن اسم مهندس کلاس ساکت شد و بعد دوباره همهمه....پانی گفت:
ـ خاک بر سرم من که هفته دیگه امتحان پایان ترم زبان دارم و تازه باید برای دوشنبه عربی رو هم حاضر کنیم امتحان داریم.حسنی که کمتر کسی می شنید صداش در بیاد رو کرد به نگار و گفت:ـ نگار این هفته باید برای مسابقاتاستقامت آماده باشیم خانم شیبانی گفته از معلم ها اجازه بگیریم.
نگار مات و مبهوت فقط به او نگاه می کرد آهسته گفت:
ـ خدای من استاد ماهان، کلاس نقاشیم! حالا چه کار کنم؟
زودی کیفم رو زیر و رو کردم و تقویمم رو با عجله ورق زدم دعا می کردم فردا باهاش قرار نگذاشته باشم چون دوست نداشتم در آخرین لحظه قرارم رو باهاش کنسل کنم. استاد اولین جلسه خیلی جدی تذکر داده بود «که حتی اگر خواستی خدای نکرده زحمت و کم کنی و دعوت حق رو لبیک بگی بعد از کلاس من وگر نه دیگه کلاس بی کلاس!»
استاد ماهان اصلاً با کسی شوخی نداشت. البته مثل مهندس ضرغام بداخلاق نبود و همیشه می خندید و شوخی می کرد ولی اصلاً دوست نداشتم روی دیگرش رو ببینم. واقعاً شاگردیش برام افتخار بود
با دیدن تاریخ هفته ی بعد نفس عمیقی کشیدم که یاسمن گفت:ـ ای بابا تو همه ی هوا رو برداشتی برای خودت قبول نیست.از حرف یاسی خنده ام گرفت . یاسی دختر مهربون و شوخی بود ،مادر و پدر و برادرش هر سه دندانپزشک بودند و یاسی همیشه شوخی می کرد و می گفت«توی خونه ی ما همیشه بحث داغ دندون به راهه بعضی مواقع سر غذا فکر می کنم دارم دندون می خورم» و سرعاً می گفت«حالا بچه ها کی می آیین خونمون یه خورشت دندون مهمونتون کنم».با یاسی و پانی از همه صمیمی تر بودم برای من که نه خواهر داشتم نه برادر وجود اون دوتا واقعاً غنیمت بود از اینکه بهشون دروغ گفته بودم و در باره ی جلسه ی خصوصی با مهندس حرفی نزده بودم از خودم بدم می آمد. همین که یاد قرارمون می افتادم بی اختیار موهای سرم راست و دستانم بی حس می شد. آخ نمی دونستم چه طور توضیح بدم، نمی دانستم چه طور حتی به خودم بقبولانم که احساسم چیه. احساسم خلاء بود.یه چیزی که هیچ وقت تجربه نکردم. مهر ماه تازه 16 ساله شده بودم و تازه احساس عجیب بزرگ شدن در من شکل می گرفت. قصه های دختر ازقرص ماه خوشگل تر پدرم، حالا دیگه برام یه معنی دیگه داشت. حالا من بزرگ شده بودم و توی خیالم مهندس ضرغام شاهزاده ی رویاهام شده بود.از وقتی که یادم میاد من همیشه تنها بودم دوستام زیاد بودند چون می خواستم تنهایی خودم رو با اون ها پر کنم. تک فرزند مامان و بابا بودم. مامان و بابا هر دوشون استاد دانشگاه بودند . بابا استاد ادبیات بود و مامان روانشناسی تدریس می کرد. بابا اهل شعر و ادب و تفأل به حافظ و خلوت با مولانا و دف و تار و نی، مامان حامی حقوق بشر و رعایت حق زنان و طرفدار پر و پا قرص فلسفه و منطق.بابا ومامان خیلی کم حرف می زدند همه چیز تو خونه ی ما بر طبق برنامه ریزی هفتگی و روی سیستم مامان انجام می شد .گاهی احساس می کردم مدت زمان غذا خوردنمون و دستشویی رفتن هم جزء برنامه ریزی های مامان بود. مامان، دختر یک تیمسار عالی رتبه ی ارتش شاهنشاهی بود و خانه را با خوابگاه نظامی برابر می دانست. شاید چون اینجوری بزرگ شده بود.مادرش از شاهزاده خانم های قاجار و پدرش از مقربین دربار بود. شانزده ساله بود که برای دیدن برادرش به آمریکا رفت و چون فکر می کنم مامان برنامه ی زندگی اش را از بدو تولد تنظیم کرده بود تصمیم گرفت که در هجده سالگی برای ادامه تحصیل در رشته روانشناسی به آمریکا برگردد.سال آخر دوره لیسانس مامان برابر بود با کوچ ناگهانی خانواده اش به آمریکا.این طور که مامان می گفت یک سال بعد از انقلاب سال های سختی بوده و مامان باتغییرات وسیعی در برنامه ی دراز مدتش رو به رو می شه که این برای او فاجعه ی بزرگی به حساب می آمده. ده سال بعد یعنی اواخر جنگ تحمیلی مامان به ایران بر می گردد جایی که حالا هیچ کس منتظرش نبود. بعد از مدتی مامان به عنوان استاد وارد کادر دانشگاه شهید بهشتی می شه این همزمان با وقتی می شه که مامان نوشتن کتابش در زمینه ی روانشناسی جوان را شروع کرده بود. مادرم عقاید عجیبی راجع به همه چیز داشت از خرج کردن تا تعارفات ، روابط فامیل و برنامه ریزی ها و ...بابا فرزند کوه و دشت و از عشایر غیور ایران بود. پدرش را در طفولیت از دست داده و با سختی و رنج فراوان مدارج تحصیلی را طی کرده بود .در دوران انقلاب در صف مبارزان ضد رژیمشاهنشاهی بود. تا این جا را می دانستم و می دانستم که زن و فرزندش را در بمباران هوایی عراقی ها از دست داده و بعد از آن حادثه گوشه نشین شده و با تار و کتابش دلخوش بود و حالا هم ادبیات ،چیزی که به آن عشق می ورزد را تدریس می کند .آشنایی مامان و بابا خیلی اتفاقی و از طریق یکی از اساتید همکار و در راستای یک پروژه ی تحقیقاتی بود که منجر به ازدواج آن دو شد.هیچ وقت فکر نکردم مامان و بابا عاشق بودند. برای من بیشتر یک احترام بین آن دو برقرار بود تا عشق و آیا همین برای یک زندگی مشترک کافی نیست؟مامان 36 سال داشت که من در بیمارستان کودکان میامی ،فلوریدا به دنیا آمدم.در ادامه ی برنامه های از پیش تعیین شده ی مامان من باید متولد آمریکا می شدم تا شناسنامه ی آمریکایی هم ضمیمه ی شناسنامه ی ایرانی ام باشد.از پنج سالگی سه ماه تابستان پیش دایی و خاله ها و دختر خاله ها و پسر خاله ها و دوتا پسر داییم بودم و سال تحصیلی به ایران بر می گشتم.مامان عقاید خاصی داشت یکیش این بود که من باید حتماً دیپلم را از ایران می گرفتم. همیشه می گفت یک نوجوان با تحصیلات آکادمیک تا مقطع دیپلم در آمریکا به اندازه یک بچه دبستانی ایران سواد ندارد ولی تاکید می کرد برای ادامه تحصیل و دانشگاه حتماً در آمریکا درس بخوانم. مشکل زبان نداشتم چون از وقتی یادم می آید یا برنامه های انگلیسی یا شو و فیلم و سریال های دنباله دار خارجی نگاه می کردم و یا با بچه های خاله ها و دایی ام حرف می زدم و با فرهنگ آمریکا اُخت بودم .با این که با روال اونجا اخت بودم اما نظم و قانون خانه ی ایرانی هنوز سر جای اصلیش بود.مامان و بابا چون کارت سبز آمریکا را نداشتند تو این سفرها من رو همراهینمی کردند و ممن به تنهایی عادت کرده بودم. در آمریکا خانه ی داییم و زن دایی کریستین را از همه جا بیشتر ترجیح می دادم به خصوص که با دو پسر دو قلوی آن ها رایان و جاناتان که تقریباً همسن خودم بودند خیلی راحت بودم.داییم مهندس وزنداییم وکیل بود خاله هایم همه از مامان بزرگ تر و زود تر از او ازدواج کردن شهرام پسر خاله شهناز پدر خودش را در آوردهبود تا دار ساز بشه تا مادرش بتونه بگه «پسرم دکتره» و مرسده هم که هر چی خاله شهناز می گفت با ضریب دو ارا می کرد.بهرام و بهروز پسر های خاله مهناز به ترتیب دوره وکالت و سال آخر دبیرستان را می گذراندند. خاله ماهرخ دو تا پسر داشت آرمان و سامان که تنها دلخوشیش بودند. تنهاکسانی که لبخند روی لبان این زن دل خسته می آوردند. آرمان سال سوم پزشکی و سامان هم دونباله رو برادرش بود هر دو خیلی سخت کوش و اصیل رفتار می کردند و گویا اصلاً پسر مچین پدری نبودند.من همه شان را دوست داشتم ولی محبت بیشری نسبت به آرمان و سامان و بیتا دختر خاله مهناز احساس می کردمو برای شهرام همیشه دلم می سوخت.دایی مهرداد کوچکترین عضو خانواده و یک دانه پسر بعد از اتمام تحصیلات با یک دختر آمریکایی ازدواج کرده بود و این کار برای مادر بزرگم که به مسئله اصالت حساسیت داشت سنگین آمد. البته جای شکرش باقی بود که عروسش از یک خانواده ی خوب آمریکایی بود و این به این معنا بود که مامان بزرگ هنوز می توانست فخر فروشی کند.دایی از مامان یک سال کوچک تر بود و وقتی که فقط چهارده سال داشت به آمریکا کوچ کرد تا به قولی تحصیلات عالیه انجام دهد و به قول دیگر، مامان بزرگ به سر و همسر بگوید که پسرم برای ادامهتحصیل به فرنگ رفته.برای مامان و بابا زندگی در یک دخمه وسط بیابان همان قدر ارزش داشت که در کاخ سلطنتی شاهان ،ولی خوشبختانه مامان همیشه به یاد رابط اجتماعی و اطرافش بود چون با تدبیر و حسابگری او ما حالا یک آپارتمان سه خوابه 130 متری مدرن در یکی از خیابان های بالای شهر ساکن بودیم. مامان همیشه می گفت«اگر مسائل مالی را بر دوش بابا میگذاشت ما هنوز هم در آپارتمان مجردی بابا زندگی می کردیم». برای بابا واقعاً مادیات مهم نبود .البته مامان زن زیاده طلبی نبود فقط منطقی خرج می کرد و این گونه بود که با حقوق ثابت استادی زندگی کامل وشیکی دست و پا کرده بود. از وقتی یادم می یاد موظف بودم هدیه های تولد و عید و هر مناسبت دیگری را جمع آوری و تحویل بانک بدم. البته برای یکدختر بچه این مساله خوش آیندی نیست ولی حالا که بزرگ تر شده بودم نتیجه فداکاری ند سال قبلم را به وضوح می دیدم. تابستان دو سال پیش به توصیه مامان با دایی برای پیدا کردن یک آپارتمان با قیمت مناسب در محله های قابل قبول میامی بسیج شدیم. البته شاید باور کردنی نبود ولی از مان آپارتمان ها چشم من به دنبال زمینی در خیابان«بریکل » نزدیک مرکز شهر میامی بود. من در آن زمان اقتصادی فکر نمی کردم بیشتر از روی عقل و بچگی فضای باز را به فضای بسته تر ترجیح می دادم و شاید طبع آزادی طلبی که از پدرم به ارث برده بودم زمین مستقل را از آپارتمانی که باید در آن با چند همسایه ی دیوار به دیوار سرو کله می زدم برتر دیدم. خانواده با انتخاب من مخالف بودند و می گفتند این ریختن پول توی سطل آشغاله و مدام متذکر می شدند که آنجا محله ی نا امنی است که حتی پلیس هم شب ها برای گشت وارد آن حوالی نمی شود و هزاران ایراد دیگر .ولی برای من مرغ یک پا داشت در نهایت پدر و مادرم حق انتخاب را به خودم دادند و گفتند:ـ این آینده ی توست و تو باید صحیح تصمیم بگیری.با پس انداز بانکی و پولی که بابا از فروش زمین خودش به من داد آن بیغوله را خریدم تا دو سال بعد حتی کسی سراغی از آن نگرفت اما در عین نباوری همه ، دختر لجباز مهوش تیرش به هدف خورده بود. هنوز دو سال از خرید آن زمین نگذشته بود که قیمت ها به طرز سرسام آوری چندین برابر بالا رفت و زمین من حسابی قیمت پیدا کرد و این مسئله مایه ی مباهات مامان شد.بابا هیچ وقت نظری نمی داد همیشه در حساس ترین لحظات لبخند آرامی روی لبانش نقش می بست که من عاشقش بودم. بابا خیلی دوست داشت به من تار و دف یاد بدهد و من هم با علاقه پای اموزش او می نشستم. او همیشه از نقاشی هایم تعریف می کرد و طرفدار پرو پا قرص گالری عکس هایم بود کهفقط یه بیننده داشت. البته با خود من دو بیننده می شدیم. مادرم هیچ وقت دوست نداشت مرا در این زمینه تشویق کند. او ترجیحمی داد من درس بخوانم و آرشیتکت بشوم برای همین از هیچ چیز برای درس خوندن دریغ نمی کرد. معلم های خصوصی من معروف ترین اساتید فن خودشون بودن و البته با حق الزحمه های سنگین ، مامان همیشه با نهایت دقت و بر طبق میل من آن ها را گلچین می کرد.اما من دیوانه عکاسی بودم هر جا می رفتم همیشه دوربینم همراهم بود و آرزو داشتم که یک روز عکاس معروفی بشم. درسم بد نبود اما بهترین دانش آموز هم نبودم. در واقع این دانش آموز متوسط بودن محبت بزرگی بود که در حق مامان انجام می دادم یعنی نرفتن به هنرستان و رشته گرافیک ،چیزی که رویای من بود و من از آن به خاطر مادرم گذشته بودم.
عادت کرده بودم طبق برنامه های مامان پیش بروم ،هر چه می خواستم مهیا بود و آن قدر سرگرم علایقم بودم که کاری به دور و برم نداشتم؛ پدر خیلی کم حرف بود و اصلاً در کارهای مامان و روش تربیت من دخالت نمی کرد.
فصل ب پایان رسید تا فصل بعد بای
علاقه مندی ها (Bookmarks)