ولایت مداری
امام باقر(ع) فرمود:
اسلام بر پنج پایه استوار شده است: نماز، زكات، روزه، حج و ولایت و به هیچ چیز به اندازه
آنچه در روز غدیر به ولایت تاكید شده، ندا نشده است. كافى ۲، ۲۱، ح ۸.
خیلی اشکش را نگه می داشت ، توی چشمش ، همسرش فقط یکبار گریه اش را دید ، وقتی امام رحلت کرد. دوستش می گفت: « ما که توی نماز قنوت میگیریم از خدا می خواهیم که خیر دنیا و آخرت را به ما اعطا کند و یا هر حاجت دیگری که برای خودمان باشد اما صیاد تو قنوتش هیچ چیزی برای خودش نمی خواست. بارها می شنیدم که می گفت ( اللهم احفظ قاعدنا الخامنه ای ) بلند هم می گفت از ته دل ...».
*****
قرار بود صبح روز عید غدیر برود به خدمت آقا و درجه ی سرلشگری اش را بگیرد . همه تبریک گفتند خودش می گفت : « درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانی نیست و قتی آقا درجه را روی دوشم بگذارند . حس می کنم ازم راضی هستند . وقتی ایشان راضی باشد امام عصر ( عج ) هم راضی اند . همین برایم بس است . انگار مزد تمام سالهای جنگ را یکجا بهم داده اند .»
*****
صبح روز بعد از خاکسپاری ، خانواده اش نماز صبح را خواندند و از آن طرف رفتند بهشت زهرا(س) ، سر قبر صیاد . اما پیش از آنها کسی دیگری هم آماده بود آقا که گفت « دلم برای صیادم تنگ شده ، مدتی است ازش دور شده ام . »
*****
يك شب كه با ناراحتى و دلخورى خوابيده بود، خواب ديده بود كه امام مى خواهد بيايد بازديد. با خودش گفته «خيله خب، حالا كه امام مى آيند، يك گوشه اى تنها گيرشان مى آورم و باهاشان درد دل مى كنم.»
وقتى امام مى آيد، همه فرمانده ها به صف مى ايستند. امام رد مى شده و با چهره اى گشاده باهمه خوش و بش مى كرده. به صياد كه مى رسد، صياد دست و پايش را گم مى كند. هول مى شود. فقط فرصت مى كند دست امام را ببوسد. امام رد مى شود. چند قدمى نرفته بود كه برمى گردد و مى گويد «شما كارتان درست مى شود، نگران نباشيد.»
*****
نبوديم. رفته بودم ملاقات آقاى خامنه اى.
عصر كه برگشتيم دفتر، پرسيد «نبودى. كجابودى؟»
گفتم «خدمت آقا بوديم.»
از جايش بلند شد. آمد جلو. پيشانيم را بوسيد.
تعجب كردم. پرسيدم «طورى شده؟»
گفت «اين پيشونى بوسيدن داره. تو امروز از من به ولايت نزديك تر بودى.»
*****
وقتى برمى گشت، پر انرژى بود; قبراق و سرحال. انگار هديه اى بهش داده اند، يا چيز باارزشى نصيبش شده.
سرِ كيف مى آمد دفتر و شروع به كار مى كرد; آن قدر سرِكيف كه مى فهميديم قبلش پيش آقابوده.
وقتى هم از آقا اسمى به ميان مى آمد، يا مى خواست از ايشان صحبت كند، لحنش يك جور ديگر مى شد.
با يك حالتى صحبت مى كرد.
مثل كسى كه چيزى را خيلى دوست داشته باشد، عاشق چيزى باشد و بخواهد بهش برسد; اين طورى. خيلى باعلاقه، با ولع.
*****
مى گفت «هر وقت مى رم پيش امام، امام رو كه مى بينم، تمام غصه هام تموم مى شه. قبل ازاين كه حرف بزنن، همين كه مى بينمشون، تمام وجودم خالى مى شه از غم.»
برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رضا رسولی
علاقه مندی ها (Bookmarks)