هشت ساله هستی و جای عروسی عروسک هایت
مرگ پدر مادرت را دیده ای
هشت ساله هستی و جای اسب چوبی کنار جنازه ها نشسته ای ...
دارم دق می کنم که چشم هایت جرات گریه را هم ندارند
اشک های تو مرا از خودم یتیم می کند
کاش دهان نسل مرا گل بگیرند
شاید صدای تو به گوش ها برسد
ببخش اگر تو را ندیده می گیرند
وقتی ولنتاینشان را خراب می کنی
هی دختر ...
دیوار حاشا بلند است ... حتی اگر روی آن خون ریخته باشد ... !
علاقه مندی ها (Bookmarks)