حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از نان کرد،آن را پشت اسبگذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت : این سبد نان را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هرکدامیک عدد بردارید، به اندازه تعداد اهالی، نان در این سبد است و به همه میرسد...
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند ویکییکی از داخلسبد نان برداشتند.
پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسیددر کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد.
به این ترتیب هر کسی یکنان برمیداشت و پی کار خود میرفت.
مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد باخودگفت: نوبت من که رسید دو تا نان برمیدارم و فرار میکنم ، در نتیجه بهاین پسر باهوش چیزی نمیرسد !!!
او چنین کرد و دو نان برداشت و در لابهلای جمعیت گم شد.
سرانجام وقتیهمه سهمشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمینبرداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
من از همان اول نان نمیخواستم اینسبد ارزشی بسیار بیشتر از همه نان ها دارد.
این را گفت و با خوشحالیراهیمنزل خود شد...
خیلیها دلشان به نان خوش است و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این نان ها در آن جمع شدهاند.
خیلیها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمیدانند و دایم با آنهاکلنجارمیروند و از این نکته طلایی غافلند که این سبدی که این افراد را گرد هم وبه اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجتها و جدلهای افرادخانواده دارد.
خیلیها وقتی در شرکت یا موسسهای کار میکنند سعی دارندتک خوری کنند و در حق بقیه نفرات مجموعه ظلم روا دارند و فقط سهم بیشتریبه دست آورند.
آنها از این نکته ظریف غافلند که تیمی که در قالب شرکت،آنهارا گرد هم جمع کرده مانند سبدی است که نان ها را در خود نگه میدارد و حفظاین سبد و تیم به مراتب بیشتر از چند نان اضافه است...
علاقه مندی ها (Bookmarks)