چشم هایم را
به بهانه ی قایم موشک بازی
_ بستند
و زمانی که بازشان کردم
حیاطِ بازی مان را
پر از پلک های بسته ی آئینه ها دیدم.
...
دلم گرفته است، فروغ...
دلم گرفته است، فروغ...
تمرینِ نقاشی ام را بهانه می کنم
واین شعرت را موضوعِ آن
و می کِشَم و
- گریه می کنم
...
من می دانم
می دانم
اگر دیروز
تابستان هم بود
و ساعت یک بعداظهر
با گذرِ آن دو مرد
از میانِ من و خورشید
در حالی که دو سویِ یک شیشه ی یخ زده
در دستانشان بود
بازهم
من سردم می شد، فروغ...
من که می دانستم حتما
- کسانی
- روزی
از پشتِ نگاهِ راستای لبه ی یک تیغ
بهمعرفی ام با آفتاب
خاتمه خواهند داد
پس چرا به ایوان نرفتم ؟!
تا نگذارم که پوستِ شب
کشیده شود
با دست هایی که آغشته گشته است
به خونِ سرخ - نارنجیِ خورشید...
...
کسی بود که مرا از مهمانیِ گنجشک ها دور کرد...
چرا ندید که سجاده ام
در حیاطِ دیروز
در عصرِ مهمانیِ یک نانِ فانتزی
بر سر سفره ی یکی از خانه های خدا
گسترده است،
- هنوز...
...
آن کسیکه قرار بود بیاید
آمده بود، فروغ...
اما
از کنار درختانِ خیس
گذر هم نکرد
و رابطه را تقسیم نکرد
حیاطِ پراز برگ
و
باغچه را هم تقسیم نکرد
و سجاده ام را تقسیم نکرد
او تنها دستانش را
جلویِ دهانِ مثلثی اش گذاشت
و صدا را از میان لایِ انگشتانِ شطرنجی اش
تقسیم کرد
او تقسیم کرد،
صدایِ شکستنِ حرمتِ یک رابطه با آفتاب را
و مردن یک پرنده را
پرنده ای که دیگر
برایش فرقی نمی کند
رنگِ آبیِ آسمانِ بوم نقاشی اش را
از چه کسی قرض بگیرد...
- پرنده ای که مرده بود...
"مولود امامی" 24/9/90
علاقه مندی ها (Bookmarks)