مدتی است ذهنم سوت و کور است
ماه در کوچه های تاریک خیالم پرسه می زند
ستاره بر لبم می نشیند اما دلم ابریست
از ترنم کلام خود نامطمئنم
و از حرف های خودم دلگیر
حس می کنم ناخواسته دشنه به دست گرفته ام
و زخم بر قلب دیگران می زنم
گاه مانند کودکی خردسال بهانه گیر می شوم
و با تلنگری
اشک هایم سرازیر می شوند
مثل قطره های باران که از ابر سیاه می چکند
و آن لحظه است که دلم دلم نمی خواهد هیچ کس مرا ببیند
مثل خورشید خجالت می کشم و خودم را پشت ابرهای لبخند تلخ پنهان می کنم
گاهی دستی به شانه ام می خورد
یا که آغوشی مرا همچون دسته ای گل بغل می زند و یا شانه ای تکیه گاهم می شود
تا شبیه به نوشیدنی ای ,داغ,روح زخم خورده ام را آرام و منگ کند
ولی من فرار می کنم!!
نه از آغوش داغ
نه از دست های گرم
از آن حس زننده و ویران گر که مدام می دود در اتاق ذهنم
از آن فکر هراس انگیز که...
بگذریم...
...
باز ساکت می شوم
شبیه کویر در شب...
فقط ستاره ها در آسمان تاریک نگاهم سوسو می زنند
بگذار رازی را برایت فاش کنم!!
رازی را که تو هرگز نمی دانی!!...
از ستاره های نگاهم بی تفاوت مگذر...
حرف ها دارد!!..
فقط کافیست یاد بگیری بخوانی
ماه اما در نگاهم نیست
در دلم جا دارد
ماه من عشق من است
خوب می دانم من
که چه بی تاب شده
می بینم این روزها کمی کم نور شده!!
پابرهنه می دوم لب پنجره شکسته دلم...
و کمی فکر خوب
کمی امید
و کمی محبت به روی ماهم می پاشم
باز نورانی شد!!...
ای خدا کاری کن
ماهم از دست نرود!!...
آذر سال 1391
shiny
علاقه مندی ها (Bookmarks)