داستان « معصوم پنجم » هوشنگ گلشیری و تاریخ بیهقی
هوشنگ گلشیری بر ادبیات کهن و معاصر ایران تسلّطی مثالزدنی داشت و اثری که در اینجا به آن خواهیم پرداخت، یعنی «معصوم پنجم» یا «حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد»، گواه این ادعاست.
گلشیری در این اثر به شیوۀ منشیان و دبیران سدههای چهارم و پنجم، به روایت داستانی میپردازد که شیوۀ روایت و طرز بیان آن، معصوم پنجم را به اثری «خاص» تبدیل میکند.
دربارۀ حضور و تأثیر نثرهایی کهن چون تاریخ بیهقی در ادبیات معاصر، نمونههای دیگری را نیز میتوان یافت: احمد شاملو آرکائیسم این گونه نثرها را به زبان شعری خود وارد کرد. تقی مدرسی در «یکُلیا و تنهایی او» زبان تورات را به کار میگیرد. همچنین ابوتراب خسروی در بخشهایی از «اسفارکاتبان» با این زبان آرکائیک مینویسد.
معصوم پنجم به سبک و سیاق برخی از متنهای کهن فارسی نوشته شده است که از آن جمله است کتاب تاریخ بیهقی. در این تحقیق کوشش میشود تا شیوههای بهرهگیری گلشیری از تاریخ بیهقی و نیز شباهتهای این دو اثر نشان داده شود.
البته نباید فراموش کرد که اثر بیهقی «تاریخ» است و معصوم پنجم «داستان». این گلشیری است که با مهارتِ شگفتش در داستاننویسی و نیز با جادوی زبانش، داستانی چند لایه میآفریند که در آن، خواننده خود را در بُرههای از تاریخ ـ یعنی روزگار ابوالفضل بیهقی ـ احساس میکند.
1. خلاصۀ داستان «معصوم پنجم»
راقم این دور (راوی، کاتب) ماجرایی را از رسالۀ ابوالمجد ورّاق، دبیر سلطان شرفالدین بازنویسی میکند:
تصویری بر دروازۀ بابالشرق شهری آویخته شده و همه مجذوب آن هستند. تصویری که مشخص نیست از آن کیست اما همه میدانند که همان منجی و موعودی است که با آمدنش جهان پر از عدل و داد خواهد شد. زندگی مردم این شهر با تصویر و سواری که خواهد آمد گره خورده است. همه عاشق او و به نوعی نقشپرستند. مردم این شهر هر روز پیش از سپیدهدم اسبی سیاه را آماده میکنند و به دروازه میبرند تا اگر آن سوار (منجی) آمد، بر آن سوار شود و پس از غروب اسب را به جای خود برمیگردانند. در این رفتوآمد، مردم شهر با پرداخت پولی به نگهبان، اجازه مییابند پنهانی اسب را بوسیده، سر و رویش را با گلاب بشویند. هر اسب 12 سال نگه داشته میشد و پس از آن مردم شهر اسب را رجم کرده و با تیغ و سنگ به زندگیش پایان میدادند (در واقع آن را قربانی میکردند) و در سپیدهدم روز بعد، اسبی دیگر را جانشین آن میکردند.
در سال پنجم از دورِ هفتمِ اسب سیاه، منجمان گفتند که به پایان این دور، امیر از اسبی سیاه، چشم زخمی خواهد دید و برای این که شومی اسب سیاه را بگردانند، تمام اسبان سیاه را از شهر بیرون برده و در صحرا رها کردند. حتی پیش از پایان دور، اسب سیاهی را که از آن سوار بود، بدل کردند. جمعی از پیران و معروفان شهر برای شکایت از تعویض زود هنگام اسب، به دربار رفتند. امیر از منجمان خواست دوباره به اوضاع آسمان نظر کنند تا پیران شهر هم بدانند که در عالم غیب چه قضا رفته است. منجم پس از انجام این کار دیری خاموش ماند و پس از آن چیزی بر کاغذ نوشت و از آنجا خارج شد (بر کاغذ نوشته شده بود «اذا»). ابوالمجد رمز کاغذ را میگشاید و به سورۀ زلزال اشاره میکند: اذا زُلزِلَتِ الارضُ زِلزالَها و... که اشاره به قیامت دارد. کمکم زمزمههایی مبنی بر دیده شدن سوار به گوش میرسد و نشانههایی از حضور آن سوار آشکار میشود.
در این میان رسم رجم اسب کنار گذاشته میشود؛ در عوض زنی شمسیه نام به رسم عروسان خود را میآراید و بر تخت روان مینشیند و مردم او را به دوش گرفته و بدل اسب در شهر میچرخانند و آن سوار را صدا میزنند. کمکم جوانان شهر عاشق و شیفتۀ شمیسه میشوند و موهای خود را دراز میکنند تا شبیه تصویر آن سوار شوند. در بین داستان شاهد خروج و حضور گروهی به نام «سپیدجامگان» هستیم که آن نقش را میپرستند و امید به ظهور او دارند. افراد زیادی به جرم سپیدجامگی و یا شباهت به تصویر، کشته میشوند، و در نهایت با تلاش امیر برای کشف مخفیگاه و تشکیلات سپیدجامگان، این تشکیلات از بین میرود.
روزی سربازان جنازۀ سواری را بر دروازه به دار آویختند و ادعا کردند همان سواری است که مردم در انتظارش هستند و مردم را برای تماشا بردند. هیچ یک از مردم به جز ابوالمجد به جنازه نگاه نکرد. ابوالمجد و سربازان از مردم میخواهند که به چهرۀ سوار آویخته و تصویر او نگاه کنند. تصویر و سوار یکی هستند. مردم مرگ سوار را باور ندارند و میگویند: «نمرده است که آنکه اوست نمیرد».
کار به جایی میرسد که خواجه که خود اعتقادی به این رسوم ندارد، همراه غلام به حلقۀ سماع نقشپرستانی در میآید که تابوتی خالی در گور مینهند ـ رویایی از آرمان شهر موعود: خواجگی در خاک کردن و یکسان شدن غلامان و خواجگان.
خواجه وقتی به خود میآید در بستر است و اطرافیان میگویند از مرگ نجات یافته است. پس از آن تصمیم میگیرد وقایع اخیر را برای امیر و بوطاهر، حاکم وقت، بنویسد تا دیگران به دروغ چیزی به آنان نرسانند. ضمن نوشتن وقایع، به ناگهان چشمان سبز شدۀ فرزندش (گویی او نیز از نقشپرستان است) بر او دوخته میشود و وقتی خواجه به خود میآید ، میبیند که به جای نوشتن شرح حال و آنچه گذشته، شکل آن سوار را کشیده است.
پس از آن هر روز یکی از سواران امیر به زخم کارد کشته میشود. وقتی امیر دستور میدهد تمام خانهها را بگردند، در خانۀ ابوالمجد صورتِ بزرگِ سپیدجامگان و بالاپوش خونین آن سوار، گیسوی بریدۀ شمسیه (که تمام اینها متعلق به زید غلام خواجه بود) و همچنین رسالهای در باب مذهب سپیدجامگی به خط ابوالمجد یافتند.
در همین حین در پایان دور، شبی اسبی به درگاه امیر میآید و امیر با وجود مخالفت اطرافیان بر اسب مینشیند و میگوید: «مگر نه صاحب آن نقش ـ اگرش نمیآویختیم ـ بر این چهارپای مینشست».
جنازۀ امیر را نمییابند اما بالاپوش و تاج او پیدا میشود. ابوالمجد که تمام این وقایع را پیش از این به خواب دیده بود و آن شب برای نجات جان پادشاه و روایت آن خواب به قصر آمده بود، به جرم سپیدجامگی و جادوگری به همراه زید، غلامش، به زندان میافتد. پس از مرگ زید در زندان و به تقاضای او، خواجه تاریخ این دوران را به رشتۀ تحریر درمیآورد.
علاقه مندی ها (Bookmarks)