«هیچ توفیری ندارد. جایی كه خلوت باشد، مسافر هم نیست. جایی هم كه مسافر باشد موتور زیاد است. ما هم كه از همان اول اسممان را یكجوری گذاشتند كه قاطی بچهزرنگها راهمان ندهند.»
نامش رجب است. سنش را كه میپرسم میگوید 40 سالش نشده است. صبح تا شب در خیابانها میایستد و پاتوق ثابت ندارد.
شب هم تا جایی كه نا داشته باشد میچرخد. روزهای تعطیل كار نمیكند. نه آن كه بخواهد استراحت كند.
كاری نیست كه بكند: «روزهای تعطیل كار همه خواب است. وقتی هم ملت بخوابند، كار ما میخوابد.» پسر جوانی كنار موتورش این پا و آن پا میكند.
رجب میگوید: «این آقا هم بهتر از شما نباشد آقای گلی بود. همین الان مسافرم بود. شاید ایستاده تا ازش سوال بپرسی. كار شما خبرنگارها هم جالباست. پول هم از توش در میآید؟» بهنام كه مسافر گل رجب بوده در پاسخ به این كه چرا موتور كرایه كرده میگوید: «آقا موتور روزی یك بار من را نجات میدهد.
شما كه نمیدانی چه ترافیكی میشود شهر. اینجا طرح ترافیك هم هست، اما فقط موتور میتواند آدم را بموقع برساند. آدم كمی بیشتر خرج میكند، اما جایی گیر نمیكند. آقا اصلا باور كن این موتوریها اگر نبودند من یكی كه بدبخت بودم.»
البته همه درباره موتورها با بهنام هماندیشه نیستند. صحرا یكی از كسانی است كه اگر دستش به جایی میرسید بلاهای عجیبی سر موتورسوارها میآورد، چرا كه در هیچ شرایطی دلخوشی از موتورسوارها ندارد: «صدای گوشخراششان به كنار، از دست اینها هیچ جا مردم امنیت ندارند.
در ایستگاه اتوبوس، خط ویژه و خط عابر پیاده و حتی پیادهرو هم از دستشان در امان نیستی. آدم دائم باید حواسش به دور و برش باشد. حالا نه این كه بخواهم بگویم همهشان این طور هستند، ولی اگر با كیفت كار نداشته باشند باید گوشهایت را بگیری تا حرف بدی نشنوی و البته گاهی هم استثنائا فقط رد میشوند و باید صدای بلند و بوی دود اگزوزشان را تحمل كنی.»
با این همه از بیش از چهار میلیون موتورسواری كه در تهران هستند سخنان صحرا را نمیتوان به درصد بالایی از آنان نسبت داد.
ادارهها و سازمانهای بسیاری هستند كه در واحد نقلیهشان از موتورسوارها استفاده میكنند. اینها، هم بیمه دارند و هم مشخصاتشان ثبت شده است و خواه ناخواه باید خیلی چیزها را رعایت كنند.
خیل پیكهای موتوری هم هستند كه انواع شرایط كاری را برای موتورسوارها فراهم كردهاند. از قراردادهای ثابتی كه موتورسوار را كاملا متعهد میكند بگیر تا زیرپلههایی كه جلویشان صف موتوری منتظر دریافت محموله ایستاده است؛ محمولهای كه اگر به مقصد نرسد موتورسوار بار دیگر نخواهد توانست از همین زیرپله باری دریافت كند و این همه تعهد این مؤسسات خدماترسانی حمل و نقل است.
بیشترین تنوع این مؤسسات از معتبرترینشان تا بیاعتبارتری نشان در مركز شهر و اطراف بازار پیدا میشود كه اتفاقا نخستین جایی است كه ممنوعیت جابهجایی مسافر با موتورسیكلت در آن اعمال شد.
رضا كه ارتفاع بار پشت موتورش از قد خودش بلندتر است، میگوید: «ما قبلتر همینجا سر چهارراه میایستادیم و مسافر میبردیم و میزدیم به كوچه پسكوچهای كه مسافر بلد نبود و راست و درست یا غلط خیال میكرد زودتر میرسید. فوقش این بود كه در كوچهها یكی دوباری هم جیغ ملت در میآمد و دوتا فحش هم میخوردیم كه ما هم آدمی نبودیم كه بیجواب بگذاریم. ولی خلاصه به نفع مسافر بود. حالا هم فقط بار نمیزنیم. میچرخد ولی مثل قبل نمیچرخد.»
اشارهاش به ممنوعیت مسافركشی با موتور بهانه میشود تا صحبت به كفیهای جمعآوری موتور هم برسد: «اینطورها هم نیست كه همین طوری بخواهند جلوی ما را بگیرند. بالاخره ما ماهی 200 ،300هزارتومان قسط میدهیم برای موتور.
اصلا قرار بود برای ما اینجا خط ویژه موتور درست كنند. مگر ما پرسیدیم خط ویژه چه شد كه حالا ما جواب بدهیم ممنوع شد پس چه شد؟ كسی كه اینجا كار میكند تازه كار نیست. كسی كه تازه موتور خریده باشد اینجا نمیآید.
اول دور و بر شهر و در محل خودش كمی كار میكند تا وقتی آمد اینجا دیگر تنش از دیدن كفی نلرزد. شما میدان توحید كه بروی همه وقتی كفی میبینند یا مسیر عوض میكنند یا میخواهند در بروند كه با آن همه مامور نمیشود. اینجا اما نگاه كنی میبینی موتوری نگاه كفی میكند و به مسیرش ادامه میدهد. البته اینجا قانون را هم بلدیم. كلاه و مدارك و همه چیزمان كامل است.
موتور اگر نباشد كه مردم اسیر میشوند. موتوری ضد ترافیك است. ترافیك را درست كنند ما هم میرویم پراید و سمند تاكسی میخریم به جای قسط این، قسط آن را میدهیم. قیمتش، 20 برابر موتور است، اما قسطش همان است. چندماه یا چند سال بیشتر قسط میدهی و تمام.»
با این همه، رضا هم دلخوشی از زندگی اش ندارد. میگوید روزی بوده كه ده هزارتومن هم كار نكرده باشد و بارها هم دعوایش با مردم معترض كارش را به جاهایی رسانده كه خوش ندارد از آنها صحبت كند.
با این حال وقتی صحبت از تغییر كار یا پرداخت چند ماه یا چند سال قسط بیشتر میشود، میگوید: «وضع كی الان خوب است؟ من تا بروم راه و چاه یك كار تازه را یاد بگیرم عمرم تمام شده است. من تاكسی یاد بگیرم راه در روهای تاكسی را از كی یاد بگیرم؟ اصلا آدم باید پول اضافه داشته باشد تا بتواند برود فكر كند كه كارش را عوض كند. ما خرج روزمان را در بیاوریم كلاهمان را میاندازیم هوا. آقا اصلا ما با صدای گاز موتور حال میكنیم شما مشكلی داری؟» سوال آخرش جای زیادی برای ادامه گفتوگو باقی نمیگذارد.
میدان فردوسی شاید برای ادامه گزارش محل مناسبی باشد. از ترك موتور رضا كه پیاده میشوم، موتورسواری كه پشت در ایستگاه متروی فردوسی ایستاده با نگاهی به من كه هنوز از موتور پیاده نشدهام، میگوید: «دلار... دلار...» كمی از قیمتها و پیشبینیاش از وضع آینده بازار صحبت میشود، اما وقتی حرف گزارش به میان میآید میگوید: «نه، قربونت برم. من كاسب نیستم. پرسیدی، من هم گفتم. مسافركش هم نیستم. اصلا بیكارالدولهام و منتظر رفیقم ایستادهام.» اصرارم به جایی نمیرسد اما وقتی تلفنش زنگ میخورد بعد از رد و بدل شدن یكی دو جمله، حضور من و حرفهایش را یادش میرود: «70 هزارتا برای من نگهدار. نه عزیزم. زیر 20 تا هركس گفت، بفرست سراغ رامین. بگو شایان زیر 20 كار نمیكند. 70 هزارتا هم نگهدار آمدم.» حكایت غریبی است، حكایت موتورسواران مسافركش شهر.
علاقه مندی ها (Bookmarks)