دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: لاتاری داستانی از شرلی جکسون

  1. #1
    همکار تالار ادبیات
    نوشته ها
    262
    ارسال تشکر
    238
    دریافت تشکر: 626
    قدرت امتیاز دهی
    1682
    Array

    پیش فرض لاتاری داستانی از شرلی جکسون


    تصویر شرلی جکسن بر کتاب لاتاری و دااستان‌های دیگر


    شرلی هاردی جکسن (۱۹۱۶-۱۹۶۵) نویسنده آمریکایی بود.
    معروف‌ترین اثر وی داستان کوتاه لاتاری است که برای اولین بار در مجله نیویورکر به چاپ رسید و از مشهورترین داستان‌های کوتاه قرن بیستم است.

    شب پیش از لاتاری آقای سامرز و آقای گریوز ورقه های کاغذی را درست می کردند و توی صندوق می گذاشتند بعد آن را به گاو صندوق شرکت آقای سامرز می بردند و در گاوصندوق را قفل می کردند تا صبح روز بعد که آقای سامرز آن را به میدان دهکده می برد....تا آقای سامرز شروع لاتاری را اعلام کند، قیل و قال زیادی راه می افتاد . فهرست اسامی را باید تهیه می کردند .اسم بزرگ هر خانواده و هر خانوار و نیز اسم اعضای خانواده را. رییس پستخانه مراسم سوگند آقای سامرز را که مجری مراسم بود انجام می داد. بعضیها یادشان می آمد که زمانی مجری لاتاری چیزی شبیه به یک برنامه آواز خوانی هم اجرا می کرد . سرودی سرسری و ناموزون که هر سال خوانده می شد . اما سالها بود که این قسمت از مراسم به تدریج ور افتاده بود. ....


    همین که آقای سامرز رو به جمعیت کرد خانم هاچینسن که نیمتنه اش را روی شانه اش انداخته بود با عجله خودش را به میدان رساند و پشت سر جمعیت خودش را جاداد. به خانم دلاکروا گفت : " پاک یادم رفته بود که امروز چه روزیه." و هردو خنده نیم بندی کردند. خانم هاچینسن ادامه داد :"فکرکردم شوهرم داره اون پشت هیزم جمع می کنه . بعد از پنجره نگاه کردم ،دیدم بچه ها نیستند.تازه یادم افتاد که امروز بیست و هفتمه . بدو بدو خودمو رسوندم . " دستهایش را با پیش بندش پاک کرد . خانم دلاکروا گفت :" به موقع اومدی. هنوز دارن حرف می زنن. "
    خانم هاچینسن سرک کشید و شوهر و بچه هایش را دید که جلو جلوها میان جمعیت ایستاده بودند. به نشانه خداحافظی دستی به بازوی خانم دلاکروا زد و از لای جمعیت راهی باز کرد . مردم با خوشرویی کنار رفتند و راه دادند. یکی دو نفر با صدایی که آنقدر بلند بودکه به آن طرف جمعیت برسد گفتند :" هاچینسن ! خانمت داره میاد." و " بیل ! بالاخره پیداش شد." خانم هاچینسن خودش را به شوهرش رساند و آقای سامرز که منتظر مانده بود ، با خوش خلقی گفت :" فکرکردم مجبوریم بدون تو شروع کنیم تسی ! " خانم هاچینسن گفت :" می خواستی ظرفهامو نشسته تو ظرفشویی ول کنم و بیام جو؟" توی جمعیت که بعد از رسیدن خانم هاچینسن داشتند سرجاهای خودشان می ایستادند ، صدای خنده ی آرامی پیچید.
    آقای سامرز با قیافه ی جدی گفت :" خب ! گمونم بهتره دیگه شروع کنیم. زودتر قالشو بکنیم که بتونیم برگردیم سر کار و زندگیمون .کسی غایب نیست ؟ " چند نفرگفتند: " دانبار ، دانبار، دانبار."
    آقای سامرز فهرست اسامی را نگاه کرد و گفت :" کلاید دانبار . درسته . پاش شکسته . کی به جاش تو قرعه کشی شرکت می کنه ؟ "
    زنی گفت : "گمونم من . " آقای سامرز رو به او کرد و گفت : " زن به جای شوهرش شرکت می کنه . تو پسر بزرگ نداری که این کارو بکنه جنی ؟ " با این که همه جواب این سوال رو می دانستند مجری لاتاری وظیفه داشت که این چیزها را رسما بپرسد وبا قیافه مودب منتظر ماند تا خانم دانبار جواب بدهد .
    خانم دانبار با تاسف گفت : " هوراس که هنوز شونزده سالش نشده. گمون کنم که امسالم من باید جور باباهه رو بکشم.
    آقای سامرز گفت :"باشه." روی فهرستی که دستش بود یادداشتی کردو بعدپرسید : " پسر واتسن امسال شرکت می کنه ؟" پسر قدبلندی از میان جمعیت دستش را بلند کرد :" اینجام . از طرف خودم و مادرم شرکت می کنم. " با حالتی عصبی چشمهایش را به هم زدو سرش را زیر انداخت . صداهایی از میان جمعیت شنیده شد که می گفتند:" این جک پسر خوبیه ." و " خوب شد مادرت یه مرد پیدا کرد که به جاش شرکت کنه . "
    آقای سامرز گفت :" خب ! فکر کنم همه اومده باشن . وارنر پیر هم هستش ؟ " صدایی گفت :"اینجام " و آقای سامرز سرش را تکان داد .
    آقای سامرز سرفه ای کرد و نگاهی به فهرست اسامی انداخت وجمعیت ناگهان ساکت شد.
    آقای سامرز گفت : " همه آماده ان ؟ حالا من اسمها رو می خونم. اول اسم بزرگ هر خانواده . ومردها میان و یک ورقه از توی صندوق برمی دارن. ورقه را همین طور تا شده توی دستتون نگه دارین و بهش نگاه نکنین تا همه ورقه هاشونو بردارن. روشن شد؟"
    مردم آنقدر این کا ر رو انجام داده بودند که به این راهنمایی ها خوب گوش نمی دادند. بیشترشان ساکت بودند . لبهایشان را می خوردند و به دور وبر نگاه نمی کردند.
    آقای سامرز دستش رو بالا برد و گفت :" آدامز." مردی از جمعیت جدا شد و جلو آمد. لبخندهایی عصبی بین او و آقای سامرز رد و بدل شد. بعد آقای آدامز دستش را کرد توی صندوق سیاه و ورقه ای تا شده بیرون کشید. یک گوشه اش را محکم گرفت و با عجله برگشت سر جای خودش ، توی جمعیت ، کمی دورتر از خانواده اش ایستاد و توی دستش نگاه نکرد.
    آقای سامرز گفت : " آلن ... آندرسن ... ینتام... "
    در ردیف آخر خانم دلاکرا به خانم گریوز گفت :" بین لاتاریها انگار هیچ فاصله ای نیست. آخریش انگار همین هفته پیش بود."
    خانم گریوز گفت :" خب ، زمان زود می گذره."
    " کلارک.... دلا کروا...."
    خانم دلاکروا گفت :" این هم شوهر من . " شوهرش که داشت می رفت جلو ، زن نفسش را تو سینه حبس کرده بود.
    .......
    حالا جمعیت پرشده بود از مردهایی که ورقه تا شده ی کوچکی توی دستهای بزرگشان بود و با حالت عصبی این ور و آن ورشان می کردند.
    " هربرت ....... هاچینسن ..."
    خانم هاچینسن گفت :" یالا ! راه بیفت بیل ." و آنهایی که نزدیک بودند زدند زیر خنده.
    - "جونز"
    آقای آدامز به وارنر پیرگفت :" میگن تو دهکده بالایی صحبتهایی هست که لاتاری رو بذارن کنار."
    ورنر پیرغرید:" یه مشت آدم احمق ! به حرف جوونا گوش میدن....اگه همین جور پیش بره طولی نمی کشه که مجبور می شیم آش علف کوفت کنیم. تا بوده لاتاری هم بوده."
    خانم دانبار به پسرش گفت :" کاش عجله کنن.کاش عجله کنن ."
    پسرش گفت :" دیگه چیزی نمونده."
    خانم دانبار گفت :" خودتو حاضر کن بدوی به بابات بگی."
    آقای سامرز اسم خودشو خواند . درست یک قدم جلو رفت و ورقه ای از تو صندوق سوا کرد .بعد صدازد :"وارنر"
    وارنر پیر همین جور که داشت از میان جمعیت رد می شد گفت :" هفتاد و هفتمین ساله که تو لاتاری شرکت می کنم."
    _ " واتسن ."
    پسر قد بلند با دستپاچگی از تو جمعیت بیرون آمد. یک نفرگفت :" هول نشو جک ." و آقای سامرز گفت :" عجله نکن."
    _ " زانینی ."
    مکث کشداری برقرار شد . نفس هیچ کس در نمی آمد تا اینکه آقای سامرز که ورقه اش را بالا نگه داشته بود گفت :" بسیار خوب بچه ها ."
    یک دقیقه هیچکس تکان نخورد. بعد همه ی ورقه ها باز شد. ناگهان چند نفر با هم به حرف زدن افتادند. " کیه ؟" "به کی افتاده ؟" " دانبارها ؟" " واتسن ها؟"
    بعد چند نفر با هم گفتند :" به بیل هاچینسن افتاد."
    بیل هاچینسن آرام ایستاده بود و زل زده بود به ورقه ی توی دستش .ناگهان تسی هاچینسن داد زد :" شما به ش فرصت ندادین کاغذی رو که دلش میخواد ورداره. من دیدم."
    خانم دلاکروا گفت :" تسی ، بچه خوبی باش. ماهمه فرصت مساوی داشتیم."
    بیل هاچینسن گفت :" خفه شو تسی ."
    آقای سامرز گفت :" باید کمی بیشتر عجله کنیم تا زودتر تموم بشه . بیل ! تو از طرف خانواده ی هاچینسن توقرعه کشی شرکت کردی. خانوار دیگه ای هم هست که جزو خانواده ی هاچینسن باشه ؟"
    خانم هاچینسن داد زد :" دان و اوا هم هستن. بذارید اونا هم شانسشونو امتحان کنن."
    آقای سامرز گفت :" تسی ! دخترا با خانواده ی شوهراشون تو قرعه کشی شرکت می کنن . تو هم مثل همه اینو میدونی. "
    وبعد پرسید:" چند تا بچه داری بیل ؟"
    _:" سه تا . پسر بزرگم بیلی . نانسی و دیوید کوچولو. تسی و خودم. "
    آقای سامرز گفت :" خیلی خوب. هری ، ورقه هاشونو پس گرفتی ؟" آقای گریوز سر تکان داد و ورقه هارو بالا گرفت .
    _ " مال بیل رو هم بگیر و همه رو بینداز توی صندوق ."
    خانم هاچینسن با صدایی که سعی داشت آرام باشه گفت :" فکر کنم باید از سر شروع کنیم. به شماها میگم منصفانه نبود. بهش فرصت ندادین خوب انتخاب کنه. همه شاهد بودن. "
    آقای گریوز که هر پنج ورق را انداخته بود توی صندوق ، بقیه ورقها رو رها کرد و باد آنها را برداشت و برد.
    آقای سامرز پرسید : " حاضری بیل ؟"
    بیل نگاه سریعی به به زن و بچه هاش انداخت و سر تکان داد.
    آقای سامرز گفت :" یادتون باشه . ورقه ها را بردارین و همین طور تا شده نگه دارین تا همگی ورقه هاشونو بردارن . هری ، تو به دیوید کوچولو کمک کن."
    آقای گریوز دست دیوید رو گرفت و پسر با اشتیاق همراه اورفت تا پای صندوق. آقای سامرز گفت " دیوی ، یه ورقه از تو صندوق وردار." دیوی دستش رو کرد توی صندوق و خندید. آقای سامرز گفت :" فقط یه دونه بردار. هری ، تو ورقه رو براش نگه دار."
    آقای سامرز گفت : " نوبت نانسیه ." نانسی دوازده سالش بود. همکلاسی هاش نفس های بلند کشیدند.جلو رفت و با حرکت ظریفی ورقه ای را ازتوی صندوق برداشت.
    آقای سامرز گفت :" بیلی !" و بیلی همانطور که داشت ورقه رو بر میداشت نزدیک بود صندوق رو برگرداند.
    آقای سامرز گفت :" تسی." تسی مردد ماند. با بد گمانی نگاهی به دوروبر انداخت . لبهاش رو به هم فشرد . رفت و ورقه ای رو از تو صندوق قاپ زد و گرفت پشت سرش.
    _ " بیل "
    بیل هاچینسن دستش رو کرد تو صندوق ، گرداند و بالاخره ورقه رو بیرون آورد.
    جمعیت ساکت بود. دختری گفت :" امیدوارم نانسی نباشه." و زمزمه اش توی جمعیت پیچید.
    آقای سامرز گفت :" بسیار خب ! ورقه ها رو باز کنید. هری ، تو ورقه دیوی کوچولو رو باز کن."
    آقای گریوز ورقه رو باز کرد و بالا گرفت و همه توانستند ببینند که سفید است . جمعیت نفس راحتی کشید.
    نانسی و بیلی همزمان ورقه هاشونو باز کردند و هر دو گل از گلشان شکفت. خندیدند و ورقه هاشونو بالای سر گرفتند و رو به جمعیت چرخیدند.
    آقای سامرز گفت :" تسی ! " مکثی برقرار شد. آقای سامرز به بیل نگاه کرد .بیل ورقه اش را باز کرد و نشان داد . سفید بود.
    آقای سامرز گفت :" تسی ! " . صدای آرامی داشت. " بیل ، ورقه شو به ما نشون بده."
    بیل هاچینسن به طرف زنش رفت و ورقه را به زورازتوی دستش بیرون کشید.روی ورقه یک نقطه ی سیاه بود. نقطه ی سیاهی که آقای سامرز شب پیش با مداد بزرگ دفتر شرکت زغال سنگ روی ورقه گذاشته بود. بیل هاچینسن ورقه را بالا گرفت و جمعیت به جنب و جوش افتاد.
    آقای سامرز گفت :" بسیار خب بچه ها ، زود تمومش کنیم."
    هرچند تشریفات اولیه مراسم از یاد رفته بود و صندوق سیاه اصلی از دور خارج شده بود ، اهالی دهکده هنوز استفاده از سنگ را به یاد داشتند.
    تل سنگی که پسرها پیشتر درست کرده بودند ، حاضر و آماده بود. روی زمین هم سنگ ریخته بود و ورقه هایی که از توی صندوق بیرون آمده بودن و باد می بردشان.
    خانم دلاکروا سنگی آنقدر بزرگ انتخاب کرده بود که باید دو دستی بر می داشت.رو کرد به خانم دانبار و گفت :" یالا ، عجله کن."
    خانم دانبار که توی هر دو دستش چندتا سنگ کوچک بود ، نفس زنان گفت :" نمی تونم بدوم. تو برو جلو تا من خودمو برسونم."
    بچه ها هم سنگ توی دستشان بود و یک نفر چند تا سنگریزه به دیوی کوچولو داد.
    تسی هاچینسن حالا وسط یک فضای خالی ایستاده بود و جمعیت به طرفش حرکت می کرد.
    تسی با ناامیدی دستهایش را بلند کرد و گفت :" منصفانه نیس . " سنگی به یک طرف سرش خورد.
    وارنر پیر داشت می گفت :" یالا . یالا. همه بیان."
    استیو آدامز جلوی جمعیت بود و خانم گریوز کنارش.
    خانم هاچینسن فریاد کشید :" منصفانه نیس. درست نیس." و آن وقت همه ریختند سرش.

    " شرلی جکسن"
    ویرایش توسط ثمین20 : 2nd March 2013 در ساعت 07:27 PM

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. خبری استثنایی برای طرفداران تلفن های شرکت سونی اریکسون
    توسط داداشی در انجمن اخبار تلفن همراه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th September 2011, 09:12 PM
  2. خیلی آسون بود، خودم درستش کردم
    توسط Bad Sector در انجمن عکس های گوناگون
    پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: 31st July 2011, 12:08 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 30th January 2011, 11:56 PM
  4. داستان سونی(تاریخچه شرکت سونی)
    توسط Geek در انجمن بازی های کامپیوتری
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th February 2010, 11:41 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •