آهنگری بودکه بعداز گذران جوانی پر شور و شر، تصمیم گرفت روحش راوقف خدا کند...!سالها با علاقه کار کرد،اما با تمام پرهزگاری ، در زندگیش چیزی درست به نظر نمی آمد!
حتی مشکلاتش مدام بیشتر می شد!!!
روزی دوستی به دیدنش آمده بود پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت :
" واقعا عجیب است!
درست بعدازاینکه تصمیم گرفتی مردخدا ترس شوی،زندگیت بدتر شده..."
"نمی خواهم ایمانت راتضعیف کنم ...
اما با وجودتمام تلاشهایت در مسیر روحانی،هیچ بهتر نشده !"
آهنگـر بلافاصله پاسخ نداد.
او هم بارها همین فکر رو کرده بود و نمیفهمید چه بر سر زندگی اش آمده است!
اما نمی خواست سوال دوستش بی پاسخ بگذارد .
کمی فکر کرد و ناگهان پاسخی که میخواست یافت...!
این پاسخ آهنگـر بود:
در این کارگاه ، فولاد خام برایم می آورند که باید از آن شمشیر بسازم؛
میدانی چطور این کار رو میکنم ؟
اول فولاد را به اندازهه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود!
بعد با بی رحمی ، سنگین ترین پتک را برمیدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم ...
تا اینکه فولاد شکلی رابگیرد که می خواهم !
بعد آن را در ظرف آب سردی فرو میکنم ، طوری که تمام کارگاه بخار فرا می گیرد!
فولاد بخاطر این تغییر ناگهانی دما ، ناله میکند و رنج می برد؛
یک بار کافی نیست، بایداین کار رو آنقدرتکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست یابم...!
آهنگـر لحظه ای سکوت کرد و سپس ادامه داد:
میدانم خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می برد!
ضربه پتکی که به زندگی من وارد کرده است پذیرفته ام !
گاهی هم احساس سرما میکنم ، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج می برد!
اماا تنها چیزی که می خواهم این است:
" خدای من ....
از کارت دست نکش، تا شکلی که تو میخواهی ، به خود بگیرم..."
"با هر روشی که میپسندی ادامه بده ، هر مدت که لازم است ادامه بده ...
اما هرگز من را در میان فولادهای بی فایده پرتاب نکن"
علاقه مندی ها (Bookmarks)