دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

موضوع: ما غذای سگ نمی خوریم..(داستانی واقعی)

  1. #1
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    Post ما غذای سگ نمی خوریم..(داستانی واقعی)

    "توی قصابی بودم که

    پیرزنی آمد تو و یک گوشه ایستاد … یک آقای خوش تیپی هم آمد تو گفت : ابرام اقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …

    آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه هاش … همینجور که داشت کارش را می کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی میخوای ننه ؟

    پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: همینه گوشت بده ننه !

    قصاب یک نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پونصد تومن فَقَط اشغال گوشت میشه ننه … بدم؟!

    پیرزن کمی فکر کرد و گفت: بده ننه!

    قصاب آشغال گوشت های اون جوان را می کند ومی گذاشت برای پیرزن ...

    جوانی که فیله سفارش داده بود همینجور که با موبایلش بازی می کرد گفت: اینارو واسه سگت میخوای مادر؟!

    پیرزن نگاهی به جوان کرد گفت: سگ؟!!

    جوان گفت: اره … سگ من این فیله هارو هم با ناز می خوره … سگ شما چجوری اینارو می خوره؟!

    پیرزن گفت: میخوره دیگه ننه … شکم گشنه سنگم میخوره …

    جوان گفت: نژادش چیه مادر؟!

    پیرزنه گفت: بهش میگن توله سگ دوپا ننه …ایناره برای بچه هام میخوام ابگوشت بار بذارم !

    جوونه رنگش عوض شد … چند تیکه بزرگ از گوشتهای فیله رو برداشت گذاشت روی آشغال گوشتهای پیرزن …

    پیرزن بهش گفت: تو مگه ایناره برای سگت نگرفته بودی؟!

    جوان با شرمندگی گفت: چرا !

    پیرزن گفت: ما غذای سگ نمیخوریم ننه … بعد فیله ها رو گذاشت آن طرف و اشغال گوشتهایش را برداشت و رفت !

    قصاب هم شروع کرد به وراجی که: خوبی به این جماعت نیومده آقا … و از این چرندیات ... و من همینطور مات مانده بودم ... "

    بهتر است روی پای خود بمیری تا روی زانو‌هایت زندگی کنی


    داستان بالا رو تو یکی از سایتا خوندم ....
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  2. 6 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  3. #2
    همکار تالار اخبار و کاربر فعال
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    2,339
    ارسال تشکر
    6,263
    دریافت تشکر: 9,972
    قدرت امتیاز دهی
    16031
    Array
    m.g.s.t.r's: بی حوصله

    پیش فرض پاسخ : ما غذای سگ نمی خوریم..(داستانی واقعی)



    - - - به روز رسانی شده - - -





اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 11th May 2013, 06:08 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 23rd January 2013, 12:22 AM
  3. داستان قبض تلفن(داستان واقعی است)
    توسط بلدرچین در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 3
    آخرين نوشته: 3rd February 2012, 01:00 AM
  4. یک داستان واقعی
    توسط mahsaj00n در انجمن دانستنيها( علمي، آموزشي)
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 28th May 2011, 01:33 PM
  5. چند داستان واقعی از زندگی با ارواح !!!
    توسط آبجی در انجمن مقالات مذهبی
    پاسخ ها: 7
    آخرين نوشته: 20th April 2010, 02:48 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •