دلم هوای نـوشـتن کرده بود امشب …
باد و بارانی بود اندرون دلم …
و صدای چند کلاغ و جیرجیرک …
کاغذی و قلمی و کرور کرور دل برای نوشتن !
خوب … برای که بنویسم حالا ؟
تازه ، برای کسی هم که بنویسم ، چه کسی ببرد برایش ؟!
یادم آمد …
آدم برای خدا چیزکه بنویسد و بگذارد زیر فرش ،
خدا خودش برمی دارد … !
پرشدم از شوق برای نوشتن …
دراز کشیدم روی زمین و دستی
زیر چانه و دستی بر روی کاغذ !
نوشتم :
سلام ، محبوب من … !
چقدر دوستت دارم … خودت میدانی !
چقدر تو صبح را قشنگ شروع می کنی …
صدای خروس و کلاغ را که می پیچانی در هم و
نسیم را می وزانی بینشان …
آدم حالی به حالی می شود !
هیچ دلبری نمی تواند مثل تو ، همین اوّل صبح ،
دل آدم را اینطور ببرد !
خورشید هم ناز می کند مثل خودت … !
آنقدر که دست می کشد بر سر و صورت آدم
و داغش می کند با سرپنجه هایش !
تو هم دست می کشی بر دل آدم و عاشقش می کنی !
معشوق صبور من …
می فهمم که شب ها وقتی غرق می شوم در خواب ،
می آیی به پیشم !
دستت را حس می کنم که روی پیشانی ام
دانه های شبنم می کارد ،
رد بوسه ات هم می سوزاند لبم را تا صبح
علاقه مندی ها (Bookmarks)