بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت .
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .
مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :
گاهی یادم می رود ک هستی، کاشکی بیشتر می وزیدی .
خدا گفت: همیشه می وزم نکند دیگر گمم کرده ای!
مورچه گفت: این منم که گم می شوم.بس که کوچکم.بس که خرد.
نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد.
خدا گفت:اما نقطه سرآغاز هر خطی ست.
مورچه زیر دانه گندمش گم شد
و گفت:من اما سر آغاز هیچم، ریز و ندیدنی من به هیچ چشمی نخواهم آمد.
خدا گفت:چشمی که سزاوار دیدن است می بیند.چشم های من همیشه بیناست.
مورچه این را می دانست اما شوق کفت و گو داشت.
شوق ادامه گفتن.
پس دوباره گفت: و زمینت بزرگ است و من ناچیزترینم، نبودنم را غمی نیست .
خدا گفت: اما اگر تو نباشی، پس چه کسی دانه گندم را بر دوش بکشد و راه رقصیدن نسیم را در دل خاک باز کند؟
تو هستی و سهمی از بودن برای توست و در نبودنت کار این کارخانه ناتمام است.
مورچه خندید و دانه گندم دوباره از دوشش افتاد. خدا دانه را به سمتش هل داد.
هیچ کس اما نمی دانست که گوشه ای از خاک مورچه ای با خدا گرم گفت و گوست . . .
علاقه مندی ها (Bookmarks)