فرمانده لشگر10سید الشهدا(ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
... در کنار سنگ دیگری ایستاد، حاج حسین اسکندر لو. همان طور که به سنگ قبر خیره شده بود، شروع به سخن گفتن کرد:
من کاظم نجفی رستگار، فرزند علی اصغر هستم. شماره شناسنامه ام 459 است و متولد سوم فروردین سال 1339 در جایی اطراف شهر ری به نام اشرف آباد هستم.
پدرم کشاورز بود و مادرم خانه دار. من هم دومین پسر خانواده ای نه نفره هستم. در حال حاضر و انشاالله تا انقلاب مهدی (عج) پاسدار هستم. خوب سوال بعدی. دوباره به سمت قطعه 24 به راه افتادیم. حاج کاظم نگاهی به من کرد. با دیدن هیجان من خنده اش می گرفت.
حاجی چطور شد وارد سپاه شدی؟
هیچ طور، امام دستور دادند، ما هم مثل خیلی های دیگه رفتیم پادگان ولی عصر و اسم نوشتیم، بعد هم آموزش نظامی...
معلوم بود که از گفتن اصل جریان طفره می رود؛ ایستادم و کلامش را بریدم:
نه حاجی، آن خواب را تعریف کن.
اما او نایستاد و قدم زنان از کنارم گذشت.
کدام خواب؟
اذیت نکن حاجی، من که از مادرت جریان را شنیدم، می خواهم از زبان خود شما بشنوم.
و به دنبالش دویدم و دوباره پیش رویش ایستادم، نگاه ملتمسانه ام را به چشمانش دوختم. دستی به شا نه ام زد.
باشه بابا، دل شما بچه بسیجی ها را نمی شه شکست. همان سال 58 بود و خواستم عضو سپاه بشم، اما مادرم موافق نبود، من هم روی حرف ایشان حرفی نمی زدم. یک شب خواب دیدم که مرد سبز پوشی آمد و یک دست لباس سبز نظامی با آرم سپاه به من داد و گفت: بپوش، اینها متعلق به توست. خیلی ترسیده بودم، با سر و صدا از خواب پریدم. حاج خانم بنده خدا هم بیدار شد و برایم آب آورد و جریان را پرسید. در حالی که نمی توانستم جلوی گریه خودم را بگیرم، برایش تعریف کردم. فردا صبح گفت: برو اسمت را بنویس، خیر است انشاالله، ضمنا من عجله دارم، هر چی می خواهی بگویی خلاصه کن. داریم به قطه 24 نزدیک می شیم.
بعدش هم که کردستان شلوغ شد و شما را فرستادن آنجا.
بله، رفتیم و به شهید چمران که آن زمان وزیر دفاع بود، ملحق شدیم، و در پاک سازی پاوه و مریوان و مهاباد و چند شهر دیگر شرکت کردیم. این اولین تجربه عملی من و اکثر بچه های سپاه در کارهای نظامی بود.
آنجا ماندگار شدید یا برگشتید تهران؟
خیلی ها ماندگار شدن. اما من و ناصر برگشتیم و توی پادگان توحید مشغول شدیم. من 6 ماهی مسئول واحد فرهنگی پادگان بودم. پادگان توحید ورامین را که می شناسی. بعد مرا فرستادند فیروز کوه و مدتی هم آنجا بودم، هم مسئولیت عملیات سپاه را داشتم و هم به بچه ها و نوجوان ها درس احکام و دروس نظامی می دادم، البته منظور بچه های غیر نظامی است.
چند وقت هم در دماوند مسئول سپاه بودید. بعد فرمانده واحد عملیات پادگان توحید شدید و تا 31 شهریور سال 59 همانجا مستقربودید.
اینها رو که می دونی، پس دیگه چرا از من می پرسی؟
فهمیدم که بر خلاف اصول مصاحبه عمل کرده ام و بند را حسابی آب داده ام. اما به روی خود نیاوردم و دوباره پرسیدم:
اولین عملیاتی که در جنوب انجام شد و شما درآن شرکت کردید، کدام بود؟
تقریبا تا عملیات بیت المقدس، بیشتر در همان پادگان توحید بودم.
در فتح المبین شرکت کردم و بعد در عملیات بیت المقدس، سرورم حاج احمد متوسلیان، فرماندهی یک گردان را سپرد دست من و جزء کادر تیپ 27 محمد رسول الله(ص)، در این عملیات شرکت کردم. بعد از عملیات هم که همراه بقیه بچه های تیپ رفتم لبنان.
آهی کشید و ساکت شد. می دانستم یاد آوری آن روزها حتی برای او هم سخت است. در حالی که او دیگر از دوستانش جدا نبود. راهی تا قطعه 24 نمانده بود، پس دوباره پرسیدم:
از لبنان کمی تعریف کنید، به هر حال بعد از اسارت حاج احمد شما جانشین فرماندهی نیروهای سپاه در لبنان و فرمانده محور شدید و حتما خاطراتی برای گفتن دارید.
خاطره که زیاده، اما نه الان وقتش است نه من اجازه دارم هر چیزی را بگویم. بزرگترین و تلخ ترین خاطره زندگی من همان اسارت حاج احمد در لبنان بود. به هر دری زدیم تا آزادش کنیم، نتوانستیم. هر اقدامی کردیم، نتیجه نداد. حال همه گرفته شده بود.
آنجا همه عاشق حاج احمد بودند، خود من مثل پدرم دوستش داشتم. خدا حفظش کند، قسمت ما که نشد تا دوباره ببینمش...
مگر خبری از زنده بودنش دارید؟
جوابی نداد و از حالت صورتش فهمیدم که جوابی هم نخواهد داد، چشمانش به اشک نشسته بود، گفتم:
جریان زحله را تعریف کنید. جریان اسیر شدن بچه ها و عکس العمل شما.
دوباره لبانش به خنده باز شد و گفت:
کلک! اینها را از کجا شنیدی؟ نکنه می خواهی آنجا هم کار دست ما دهی... و با انگشت به آسمان اشاره کرد.
اما برایت می گویم، من مخلص هر چی بچه بسیجی هستم. محل استقرار ما دهی بود نزدیک روستای زحله که دست نیروهای کتائب بود. سه تا از بسیجی های خودمان سوار بر موتور می خواستند وارد ده ما بشوند، ولی اشتباه وارد این روستا شده و به دست نیروهای مارونی اسیر شده بودند من که از اسارت حاج احمد و بچه های دیگه دلی خون داشتم، تصمیم گرفتم هر طور شده این سه نفر را از دست آن نامردها در آورم. خیلی پر رو شده بودند و لازم بود که اقدامی بکنیم. برادر عباس، مسئول آتشبار تیپ را صدا کردم و گفتم که قصد دارم برای آزادی بچه ها یک التیماتوم 24 ساعته به مارونیها بدم و اگر بچه ها را آزاد نکنند، زحله را با خاک یکسان می کنم.
و دست بر پیشانی اش گذاشت و بلند خندید و ادامه داد:
عباس خنده اش گرفت و گفت: حاجی برای آنها خالی می بندی اشکالی ندارد، دیگه برای من که نبند، ما نه اجازه داریم و از همه مهمتر مهمات نداریم.
اما من خیلی جدی گفتم: به هر حال شما آماده باش و خمپاره ها و آتش بارها را مستقر کن. بعد نامه ای برای نیروهای کتائب نوشتم و فرستادم با این مضمون:
بسم الله الرحمن الرحیم
از فرماندهی نیروهای تیپ موقت 27 رسول الله(ص) مستقر در لبنان به فرماندهی نیروهای حزب کتائب مستقر در روستای زحله. درصورتی که ظرف 24 ساعت آینده سه پاسداری که در اسارت شما هستند، آزاد نشوند، مسئولیت تمامی عواقب ناشی از عکس العمل شدید ما، بر عهده خود شماست.
والسلام علیکم و رحمه الله فرماندهی سپاه پاسداران مستقر در لبنان.
بعد به نیروها حالت آماده باش دادم و حتی در آخرین ساعات ضرب الاجل تعیین شده، عده ای را مجهز سوار بر خودروها کردم که تمام اینها از دید نیروهای متائب پنهان نبود. اصلا نیروها یک شور و حال خاصی پیدا کرده بودند، انگار که عملیات بزرگی در پیش داریم و به حمد الله درست در آخرین ساعت، بچه ها آزاد شدند. آن نامردها بچه ها را زندانی کرده بودند و با کابل و زنجیر و آهن آنها را شدیداً زده بودند، ولی در هر حال آزاد شدند و الان هم در قید حیات هستند. این هم از این جریان، یواش یواش تمومش کن که رسیدیم. یاد حرف های برادر عباس افتادم که می گفت: حاج کاظم نمونه کوچکتری از حاج احمد متوسلیان بود. همان قاطعیت در هنگام کار و عمل و همان ملایمت و عطوفت در کنار نیروها، چهره اش هم برای من همواره تداعی کننده حاج احمد بود.
جمعیتی در کنار قبر شهید چمران دیده می شد و صدای شعار دادن مردم به گوش می رسید، آستین پیراهن حاجی را گرفتم و ایستادم.
چند دقیقه صبر کن حاج کاظم، هنوز خیلی مونده.
پس اینها را چه کار کنم؟
و به سمت مردم اشاره کرد. با صدایی ملتمسانه گفتم:
محض رضای خدا، فقط چند دقیقه.
چشمکی زدم و ادامه دادم:
قضیه فرارتان از بیمارستان چه بوده؟
چیزی نبود، قبل از عملیات والفجر 1، رفته بودیم برای شناسایی، ماشین چپ کرد و کتف من شکست. به همین خاطر مرا زود بردند، بیمارستان شهید کلانتری. دکتر نصفه بالا تنه مرا گچ گرفت و گفت باید مدتی بستری بشی، بحبوحه عملیات بود و کارها روی زمین مانده بود. من مخالفت کردم و خواستم بروم؛ دکتر نگذاشت و آخر هم با آن بنده خدا دعوایم شد، خدا مرا ببخشد. ولی بالاخره شبانه از بیمارستان جیم شدم و خودم را به منطقه رساندم.
خانواده تا ن می دانستند که شما فرمانده لشگر هستید؟
نه البته اواخر می دانستند، که آن هم من راضی نبودم بدانند، اخوی بزرگتر لو داده بود. آن بنده خدا آمده بود منطقه و خواسته بود که یک خبری از من بگیرد. قرار بود من صحبتی برای نیروها بکنم. وقتی از جایگاه گفتند فرمانده لشگر 10 سید الشهدا(ع) بیاید برای صحبت. من از بین نیروها که همه نشسته بودند، بلند شدم و به سمت جایگاه حرکت کردم، اخوی هم از همه جا بی خبر، از آن آخر با دست اشاره می کرد که چرا بلند شدی؟ بشین. لابد پیش خودش هم گفته بود که عجب برادر بی ملاحظه ای دارم. من هم با اشاره جواب دادم چشم الان می نشینم. خلاصه شروع به صحبت کردم و تا آخر صحبت، اخوی مات و مبهوت مانده بود و من هم خیلی ناراحت بودم از این امر و به ایشان هم سفارش کردیم که به کسی جریان را نگوید، اما بالاخره هم نشد و خانواده فهمیدند. ما که لیاقت فرمانده شدن را نداشتیم و بعد از استعفای حاج علی موحد مسئولیت را با اصرار به من دادند. من از اول بسیجی بودم و بسیجی هم ماندم. قبای فرماندهی و مسئولیت را برای امثال من یا حاج علی ندوخته بودند، عشق ما خط مقدم بود و گرم گرفتن با بچه بسیجی ها. کم پیش می آمد که با لباس فرم در منطقه باشم، همیشه لباس خاکی تنم بود. این بار قطرات اشک از چشمانش به سوی محاسن سیاهش روان شدند. خواستم بگویم برادرتان می گفت یک بار که در منطقه دنبال شما می گشته دیده که پشت خاکریزی نشسته و سفره ته مانده غذای بچه ها را جلوی خودتان باز کرده اید و خمیر های دور نان و غذاهای باقیمانده را می خورید، اما خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
حاجی از سفر آخر بگویید، به همراه حسن بهمنی و ناصر شیری...
حاج عباس کیریمی نزدیک عملیات، تلفنی مرا خبر کرد و گفت باید بیایی که کارت دارم. من هم راهی شدم، از همه اهل خانه خداحافظی کردم. یک پنجاه تومانی هم به برادر کوچکم عیدی دادم و راه افتادم. شرق دجله بودیم و مشغول ارزیابی نیروها که هواپیماهای عراقی آسمان را پر کردند و...
باقی سخنان حاج کاظم را نشنیدم. اشک از چشمانم سرازیر شده بود و صدای حاج کاظم در گوشم طنین انداخته بود.
ما آرزوهایمان این است و از خداوند می خواهیم که آن قدر به ما قدرت و توانایی بدهد تا بتوانیم شبانه روز، برای این مردم که به گردن ما خیلی حق دارند، زحمت بکشیم و کار کنیم.
پیام من این است که همه سعی کنند زیر بار ذلت نروند. اگر مردم جهاد را کنار بگذارند، خواه نا خواه به ذلت و خواری کشیده می شوند، اگر این جنگ هم تمام شود، باز هم جنگ هست. تا ستمگر و ظالم هست، جنگ هم هست. جنگ ما زمانی تمام می شود که ظالمی روی زمین نباشد. انشاالله امام مهدی(عج) می آید و صلح جهانی را بر قرار می کند. قلب، حرم خداوند است، پس در حرم خدا جر او را ساکن مکن! اگر ما خود را با این حدیث مطابقت دهیم، باید بدانیم هر کجا که باشیم پیروز هستیم. اگر یقین داشتیم که قلبمان حرم خداست، مسلماً در محضر خدا گناه نمی کنیم و هیچ ترسی در دلمان نمی افتد.
صدای حاجی مرا به خودآورد:
این مال یک مصاحبه مربوط به اوایل جنگ است، چطور آن را حفظ کرده ای؟
روبه رویم ایستاد و با دستانش اشکهایم را از صورتم پاک کرد. در حالی که بازوهایم را می فشرد، گفت: فقط یک سوال دیگر... زود باش پدر و مادرم منتظرند.
با صدایی بغض آلود پرسیدم:
بعد از این همه سال چی شد که برگشتید، همه قطع امید کرده بودن، می گفتن جنازه تان پودر شده...
حاج کاظم برگشت و نگاهی به جمعیت انداخت که ازدحامشان در اطراف قبر شهید چمران و قطعه فرماندهان زیادتر شده بود و آرام گفت:
من هنوز برنگشته ام. اگر به خاطر پدر و مادر نبود راضی نمی شدن همین ها هم برگردند. این بندگان خدا به اندازه کافی عذاب کشیده اند. تا روز قیامت شرمنده هر دو شان هستم. ما زمانی بر خواهیم گشت که آقا(عج) برگردد، متوجه شدی باید آقا بیاید، دعا کن من سیصد و یازدهمین نفر باشم.
سرم را بلند کردم، کسی در مقابلم نبود، اطراف را از نظر گذراندم، اثری از حاج کاظم نبود واشک هایم را با آستین پاک کردم و به جمعیت پیوستم. صدای مردم در گوشم پیچید: «صل علی محمد، فرمانده لشگر خوش آمد» و «این گل پر پر از کجا آمده، از سفر کرببلا آمده». به نوشته ای که روی درختی آویخته بود، چشم دوختم. از خود بی خود شدم و صدای هق هق گریه ام بلند شد. رجعت پیکر فرمانده مظلوم و دلیر لشگر 10 سید الشهدا، شهید حاج کاظم نجفی رستگار را به میهن اسلامی و خانواده آن شهید و امت شهید پرور تبریک و تسلیت عرض می نماییم.
حاج کاظم از مظلوم ترینان جنگ است و اگر بازگشت او از سفر 13 ساله اش واقع نمی شد، دست به قلم نمی بردم تا سهمی در کمرنگ کردن این مظلومیت و غربت داشته باشم، زیرا مظلومیت حقیقتا زیبنده این سردار بی سر است.
- - - به روز رسانی شده - - -
وصیت نامه
وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الله راجعون.
ستایش خدای عزوجل را که مرا از امت محمد(ص) و شیعه علی(ع) قرار داد و سپاس خدایی را که مرا با آوردن حق، از ظلمت به روشنایی هدایت کرد و از طاغوت نجاتم داد و مرا از کوچکترین خدمتگذاران به اسلام و انقلاب اسلامی قرار داد. امیدوارم که خداوند متعال رحمت خود را نصیب بنده گنهکار خود بفرماید و مرا به آرزوی قلبی خود یعنی شهادت فی سبیل الله برساند که این را تنها راه نجات خود می دانم و آرزوی دیگرم این است که اگر خداوند شهادت را نصیب بنده گنهکار خود کرد، دوست دارم با بدنی پاره پاره به دیدار الله و ائمه معصومین، به خصوص حضرت سید الشهدا(ع) بروم.
من راهم را آگاهانه انتخاب کرده ام و اگر وقتم را شبانه روز در اختیار این انقلاب گذاشتم، به این دلیل بوده که خود را بدهکار انقلاب و اسلام می دانم و انقلاب اسلامی بر گردن بنده حق زیادی داشته که امیدوارم که توانسته باشم جزء کوچکی از آن را انجام داده باشم و مورد رضایت خداوند بوده باشد.
پدر و مادر و همسر و برادران و خواهران و آشنایانم مرا ببخشند و حلالم کنند و اگر نتوانستم حقی که بر گردن من داشته اند ادا کنم، عذر می خواهم. برای پدر و مادر و خواهران و برادرانم از خداوند طلب صبر می نمایم و امیدوارم تقوا را پیشه خود قرار دهند. از همسرم عذر می خواهم که نتوانستم حقش را ادا کنم و چه بسا او را اذیت فراوان کرده ام و از خداوند طلب اجر و رحمت برای او می کنم که مدت زندگی مشترکمان صبر زیادی به خاطر خداوند انجام داد و رنجهای فراوان کشید. از تمام اقوام و آشنایان و دوستان طلب حلالیت و التماس دعا دارم. به علت وضعیت جنگ، مدت سه سالی که در جبهه بودم، نتوانستم امر واجب خود یعنی روزه را انجام بدهم... موتورم را برای جبهه در نظر گرفتم.
والسلام علیکم و رحمت الله کاظم نجفی رستگار ساعت 1 شب مورخ 3/2/62 شوش (جفیر
علاقه مندی ها (Bookmarks)