دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: شاید صدایم زده باشد و من نشنیده باشم ...

  1. #1
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی معماری
    نوشته ها
    216
    ارسال تشکر
    2,088
    دریافت تشکر: 1,485
    قدرت امتیاز دهی
    1207
    Array
    farzane*'s: جدید30

    پیش فرض شاید صدایم زده باشد و من نشنیده باشم ...

    من هستم... زنده ام. نفس می کشم...
    هنوز گاهی اوقات دیوانه می شوم و بی هوا به سرم می زند تمام مسیر محل کارم را تا خانه پیاده بیایم..
    هوس می کنم تنها قدم بزنم... تنها گریه کنم...
    تنها گوشه ای ساعت ها بنشینم و زندگی ام را مرور کنم.
    اما هنوز هستم..
    هنوز عاشق بارانم...
    هنوز بوی اقاقیا... بوی نعنا..
    بوی چای تازه دم مادرم را دوست دارم



    از تو چه پنهان بعضی روزها هوایی خانه کودکی هایم می شوم..
    دلم برای حیاطی که نیست... مادربزرگی که نیست..
    برای بوته یاس و درخت شمشاد و آب و جاروهای بعد از ظهرها تنگ می شود...


    می روم محله قدیمی... دست میکشم به روی دیوار.
    .. و قدم میزنم در پیاده رو خانه مان ......
    که دیگر نیست...
    سرم را بلند می کنم شاید مادرم پشت پنجره بیاید..
    . شاید برایم گوجه سبز... زالزالک خریده باشد...انار دانه کرده باشد... شاید
    شاید صدایم زده باشد و من نشنیده باشم


    .. نمیدانی چقدر دلم برای درد دل های مادر بزرگم پر کشیده.
    .. چقدر برای وقتی که صدایم می زد تا موهایش را برایش ببافم..
    چقدر دلم می خواهد دوباره صدایم بزند..
    . نه پنجره ای نیست...
    مادر بزرگی نیست...
    من هستم و پیاده رویی که انگار او هم قدم های مرا از یاد برده...


    به سرم می زند به خواهرم زنگ بزنم تا صدایش را بشنوم
    رفیقم... خواهرم...این دیوارها فراموش کردند خنده ها و دعواهایمان را.
    .. دلم می خواهد بزنم زیر آواز و باز او سرم داد بکشد..
    . با هم بخندیم و صدای خنده هایمان آنقدر بلند شود... که به خدا برسد...
    شاید دلش برای غصه هایمان بسوزد...


    چقدر خسته ام... دلم می خواهد بخوابم...بر گردم... همه این راه را برگردم...
    درست انجا که مادر عصرها همه را صدا می زد...
    ... دلم برای عصرانه هایش تنگ شده
    دلم برای درس خواندن ها و شیطنت های برادرم
    موهای مشکی و بلند خواهرم تنگ شده


    دلم برای بالا رفتن از درخت آلبالو تنگ شده.
    دلم می خواهد بخوابم و وقتی بیدار شوم ببینم تمام روزهایی که گذشت خواب بوده ام...


    نه رفیق نگو میان گذشته ها جا مانده ام...
    ولی
    ... مگر می شود برای چیزی عمرت را صرف کنی و فراموش شود؟

    نگران من نباش...زنده ام نفس میکشم... و دلتنگی هایم را دیگر بغض نمی کنم
    ... میگذارم چشم هایم ببارند..


    زمستان اگر دلت را سبک نکنی اگر با درخت ها ی بی برگ
    با غروب سخت اش هم دردی نکنی
    تمام فصل های دیگر حس می کنی چیزی را ....حسی را گم کرده ای...
    حالا رفیق آمده ام بگویم... خوبم. نفس می کشم...
    هنوز شعر می خوانم... شعر می گویم..... می نویسم..


    . با صدای خش خش جاروی رفتگر... با صدای درویش محله... با صدای باد... با صدای باران.
    .. با صدای قدم های خسته رهگذری که سایه خمیده اش آنقدر درد دارد که برای شاعر شدن کافیست..
    من با هر بهانه ای این روزها می بارم
    با هر برگ که از شاخه فرو می افتد


    و با هر پرنده ای که می خواند
    هر قطره بارانی که میبارد
    و
    هر نسیم خنکی که به صورتم می وزد ..
    زنده می شوم
    و امیدوارتر که خداوند هنوز ا ز بشر نا امید نشده است
    ====

    هر صبح پلکهایت فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند !
    سطر اول همیشه این است : خدا همیشه با ماست . . .
    پس بخوانش با لبخند !!!

  2. 5 کاربر از پست مفید farzane* سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •