تلفن كه زنگ زد دوشش را گرفته بود و دراز كشیده بود روی تخت. "هملت" نیمهباز توی دستش بود: "چیزی در سرزمین دانمارك پوسیده است..." زن كتاب را بست و گوشی تلفن را برداشت: "كجا؟ میدان انقلاب؟ قبول". تلفن قطع شد، زن گوشی را گذاشت، لبخندی بر لبانش نشست، دو ماه بود كه او را میشناخت، چهرهای سوخته و چشمانی كه مثل دو تا تیله سیاه برق میزد، جنوبی بود، خانه و كاشانهاش را در خرمشهر از دست داده بود و دیگر چیزی نداشت، نه زنی و نه بچهای، در تهران پیكانی خریده بود و كار میكرد، او را یك روز وقتی كنار خیابان منتظر تاكسی ایستاده بود دید، آشنا شدند. این آشنایی برای زنی كه یك سال از ماجرای طلاقش میگذشت حادثهای بود، حادثهای خوش...
اینبار میخواست او را به خانه بیاورد. شیفت شب را به پرستار دیگری واگذار كرده بود تا امشب برای خودش زندگی كند، سه ماه برای شناختن مردی كه همیشه در كنارت مینشیند و آرام و ساكت به حرفهایت گوش میدهد كافی است. دیگر قبرستان گردی معنایی ندارد، وقتی میتوانی در خانهات بنشینی وقهوهای بخوری و حرفی بزنی...
مرد تمام قبرستانها را میشناخت و تمام خیابانها را. اولین بار كه میخواستند جایی برای نشستن پیدا كنند، مرد او را به بهشت زهرا برده بود.
"بهشت زهرا؟"
"اونجا كسی نمیفهمه."
بر سر قبری نشسته بودند و حرف زده بودند بی آنكه كسی شك كند و یا جوانی بیاید و بپرسد: شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن همیشه سیاه میپوشید و چادرش را توی كیف میگذاشت، چون همیشه میدانست برای حرف زدن و نشستن كجا میروند. توی بهشت زهرا كسی، كسی را نمیپایید. جفتها اینجا و انجا نشسته بودند و كاری به هیچ كس نداشتند. انها كنار سنگ قبری مینشستند، نوشتهی روی سنگ را میخواندند، تاریخ تولد و تاریخ مرگ را به خاطر میسپردند و دربارهی مرده حرف میزدند. وقتی خسته میشدند، راه میافتادند و روبروی در بزرگ بهشت زهرا از فروشندگان دورهگرد خرید میكردند. پیازها و سیبزمینیهای خریداریشده را پشت شیشهی عقب ماشین میگذاشتند تا همه ببینند و از فروشنده كه خندخندان میگفت هرگز به این جور جاها نیایید وغم آخرتان باشد، خداحافظی میكردند و میآمدند.
این بار دیگر نمیخواست سیاه بپوشد و لبهی روسری سیاهش را روی صورتش بگیرد و جلوی مردم كه میرسد وانمود كند عزادار است. این بار اتفاق دیگری میافتاد، اتفاقی خوش. او را به خانهاش میبرد، امشب می توانستند دوتایی تا دیر وقت بنشینند و حرف بزنند، فقط باید كمی دیرتر به خانه میآمدند تا همسایهها نبینند.
زن بلند شده بود و روبروی كمد لباسی ایستاده بود. كدام یكی را بپوشم؟ از چه رنگی خوشش میآید؟ زن دست به كمر، دور خودش چرخی زد. هنوز دربارهی رنگها حرفی نزده بودند، سلیقهی مرد را نمیدانست، سلیقهی خودش را به خاطر داشت... پیراهن لیمویی با برگهای ریز سبز، آن را از توی كمد درآورد، روبروی آینه ایستاد، به خودش خندید... امروز تو را میپوشم... تو را...
لباس را كه تن كرد، بشكنی زد و دور خودش چرخید، روبروی آینه ایستاد و ناگهان دلشوره از توی آینه به صورتش پاشید. ترسیده از آینه دور شد، اگر تصادف میكردند و او را به بیمارستان آراد میبردند و همكارانش میفهمیدند كه زیر مانتوی سیاه لباس لیمویی با گلهای ریز سبز پوشیده، گلهای ریز سبز؟ مرد گفته بود زن عاقل همیشه سیاه میپوشه، مرد گفته بود اینطوری هیچكی نمیفهمه...
نه، لباسش را عوض نمیكند، تصادف بی تصادف، همین را میپوشد با یك مانتو سیاه و روسری گلدار. روسری گلدار؟ بله گلدار... میتواند اگر كسی پرسید بگوید كه ختنه سوران پسر كوچكش است، دارند میروند كه چیزی بخرند یا... چی؟ .... آخ ول میكنی یا نه؟ زن دستی تو صورتش برد و یكبار دیگر توی آینه خندید، روسری گلدارش را سر كرد و راه افتاد.
هوا سوز سردی داشت، زن از تاكسی كه پیاده شد مرد را دید، ایستاده بود و چپ و راست گردن میكشید. به طرفش رفت. مرد دور و برش را پایید، لبخندی زد، دستهای روغنیش را به او نشان داد: خراب شد بردمش تعمیرگاه. زن خندید: چه خوب. مرد گیج نگاهش كرد.
"میخوای یه روز دیگه بریم بگردیم؟"
و بعد روسری گلدار را دید، با صدایی آرام، متعجب و خفه گفت:
"این چیه سرت؟"
زن دوباره خندید:
"بهشت زهرا كه نمیریم."
"پس كجا میریم؟"
"خونهی من."
مرد آب دهانش را قورت داد. بر و بر نگاهش كرد:
"خونهی تو؟"
زن خندید و گفت:
"بله."
مرد مردد و بلاتكلیف ماند.
"ببین هوا سرده، نمیشه قدم زد، الان بهشت زهرا ده درجه از این جا سردتره."
زن نگاهش نمیكرد، میترسید مرد شادمانی را در چشمانش ببیند. آن طرف خیابان ماشین گشت میگذشت. زنها روسریشان را شتابزده روی پیشانی میكشیدند. جفتهای جوان لابلای جمعیت گم میشدند.
ساعت شش بود و هوا سوز سردی داشت. جلوی تاكسی نشسته بودند و راننده رادیو را باز كرده بود. سه مسافر عقب ساكت نشسته بودند. از پشت شیشه میتوانست تهران را ببیند، سرد و كز كرده در خود. بزرگراه خلوت بود. انگار همه در خانههای خود چپیده بودند. رادیو سرود انقلابی پخش میكرد:
ایران ای بیشه دلیران...
راننده نگاهی به ساعت مچی، پیچ رادیو را چرخاند و گفت:
"شاید امشب بزنه."
صدایی از پشت سر گفت:
"دیشب كه نزد."
راننده گفت:
"گفته شهر باید تخلیه بشه."
سكوت. زن فكر كرد كه باید رستورانی پیدا كند، رستورانی شلوغ كه دیر نوبت شامشان شود و وقت بگذرد و بعد بتواند بیآنكه كسی ببیند به خانه بروند.
توی رستوران مرد ساكت بود. غذا را به سختی فرو میداد، زن دایم به ساعتش نگاه میكرد. فقط یك ساعت گذشته بود. ساعت هفت بود اما هوا چنان تاریك كه خیال میكردی دیر وقت شب است. گارسون میرفت و میآمد. خانوادههای زیادی توی صف به دنبال جای خالی گردن میكشیدند. جای ماندن نبود، زن كیفش را باز كرد، نگاهش به صورت حساب روی میز بود. مرد گفت:
"زشته، میفهمن."
زن با تعجب نگاهش كرد، مرد توضیح داد:
"میفهمن كه با هم نسبتی نداریم."
زن سرش را تكان داد، لبخندی زد وگفت:
"آها."
بیرون هوا تاریك تاریك بود و تا خانه فاصلهای نبود. مرد مردد راه میرفت، انگار با خودش در كلنجار بود... زن زیر لب چیزی میخواند، ترانهای كه نمیدانست از كجا بیادش مانده:
"شب شب شور و شعره..."
نرسیده به انتهای پارك، پاركی كه روبروی رستوران بود، مرد آهسته گفت:
"چطوره من نیام؟"
زن با آرنج به پهلوی مرد زد و خندید. قدمهای مرد محكم شد و هر دو در سكوت به در پاركینگ مجتمع نزدیك شدند. مجتمع با پردههای توری پشت پنجرهها و طبقات چهارگانهاش زیبا بود، زن خانهاش را دوست داشت، چهارماه بود كه آنجا زندگی میكرد و امشب میرفت تا اولین خاطرهی خوشش را در چهاردیواری آن تجربه كند.
زن با لحنی خوش و بیدغدغه گفت:
" من از در پاركینگ میرم، تو از در شیشهای."
مرد آهسته پرسید:
"در شیشهای كجاست؟"
صدای زن هم پایین آمد:
"اون پشت، نشونت میدم."
زن به سمت راست مجتمع پیچید، مرد مردد به دنبالش كشیده شد.
روبروی در شیشهای زن دید كه مرد هراسان به راه آمده نگاه میكند، زن گفت:
"برو دیگه..."
مرد آب دهانش را قورت داد:
"یعنی باید از پلهها بالا برم...؟"
صدای زن خفه بود:
"سه چار تا پله كه بیشتر نیس، میری بالا، یه دقیقه صبر میكنی تا من برسم به در پاركینگ، بعد در شیشهای رو هل میدی..."
"یعنی از اون درا نیس كه خود به خود باز میشه؟"
زن آهسته خندید:
"اینجا كه فرودگاه نیس، باید با دست هل بدی..."
مرد مستاصل سر تكان داد:
"خب... باشه."
زن گفت:
"موفق باشی." آهسته گفت، دور خودش نیم چرخی زد و به طرف در پاركینگ راه افتاد.
ورودی پاركینگ خلوت بود، تلفنچی مجتمع در تلفنخانه، تلفن به دست با كسی حرف میزد، باید خودی نشان دهد تا منشی و دیگران بدانند كه تنهاست، باید تلنگری به شیشه اتاقك بزند و رد شود، اما اگر وراجیاش گل كند؟ مرد بالا در طبقه چهارم پشت در میماند و شاید پلهها را دو تا یكی كند و برگردد. بی آنكه نگاه كند، به سرعت از جلوی اتاقك گذشت، محوطه پاركینگ را تقریبا دوید و هنوز پایش به اولین پله نرسیده بود كه ضدهواییها شروع كردند به كوبیدن.
صدای آژیر در ساختمان پیچید، موقعیت قرمز بود و در آپارتمانها یكی یكی باز میشد و مرد و زن و بچه سراسیمه و وحشتزده از پلهها سرازیر میشدند.
وقتی به طبقه چهارم رسید نفس نفس میزد. مرد پشت در بسته مانده بود. همسایه روبرو، روسریش را مرتب میكرد، بچهاش را بغل زده بود وبه طرف پلهها میدوید.
زن به زحمت كلید را در قفل چرخاند. دستهایش میلرزید. مرد كز كرده بود و هراسان به پایین پلهها نگاه میكرد. ضدهواییها همچنان كار میكردند.
زن در را باز كرد خودش را داخل انداخت و آهسته گفت: "بیا تو." مرد قوزكرده توی سالن چپید. زن در را بست و یادش آمد كه كلید را توی قفل جاگذاشته، آهسته در را باز كرد، كلید را از توی قفل در آورد. كسی توی راهپلهها نبود.
سكوت. سكوتی ناخواسته در اتاق و ضدهواییها كه انگار بغل دیوار شلیك میكردند. زن و مرد منتظر و ساكت روی كاناپه به فاصلهای زیاد از هم نشسته بودند. صدای ضدهوایی كه پیدا بود به هیچ چیز و هیچ كجا نمیخورد قطع نمیشد.
با صدای دور دست بمبی كه محلهای را خراب كرد، زن نفس بلندی كشید، در جستجوی رادیو فندكش را روشن كرد. گوینده با صدایی آرام و بیدغدغه میگفت: "به پناهگاه بروید... آرامش خود را حفظ كنید... شیرهای گاز را ببندید و از كنار پنجره دور شوید." زن ناخنش را میجوید. مرد گفت:
" صداشو یواش كن، میفهمن."
زن پیچ رادیو را چرخاند، صدا ضعیف شد، خیلی ضعیف.
با دومین صدای انفجار كه بسیار نزدیك بود، زن احساس كرد سقف خانه روی سرش خراب میشود، سرش را در پناه دست گرفت، شیشه پنجره ترك برداشت.
"بریم پایین تو پناهگاه..."
صدای زن میلرزید. مرد گفت:
"میفهمن خوب نیست."
زن آب دهانش را قورت داد. سرش تیر میكشید، ثانیهها به كندی میگذشت رادیو موزیك پخش میكرد. صدایش بلند بود، كسی پیچ را چرخانده بود.
سومین بمب، دور خیلی دور، جایی را كوبید، زن لبخندی زد، رادیو موزیكش را قطع كرد: "صدایی كه هماكنون میشنوید آژیر سفید و معنا و مفهوم آن، این است كه حمله هوایی تمام شده..."
تمام شده؟ هر دو نفس بلندی كشیدند و زن گفت:
"به خیر گذشت."
صدای پای همسایهها كه از پناهگاه بیرون آمده بودند و توی راهپلهها خوشحال از زنده ماندن بلند بلند حرف میزدند. چراغها همچنان خاموش بود، زن كورمال كورمال توی آشپزخانه رفت، فندك زد، قهوهجوش را پیدا كرد، شعله فندك انگشتش را سوزاند. آرام گفت: آخ... دوباره فندك زد، قهوهجوش را زیر شیر آب گرفت، دوباره انگشتش سوخت، دوباره فندك زد، گاز را روشن كرد و قهوهجوش را روی آن گذاشت.
خیلی دیر، وقتی راهپلهها خلوت شد، برق آمد، زن متوجه شد كه یك ضدهوایی با نور سرخرنگ خود پشت پنجره موذیانه ایستاده است. مرد هم انگار فهمیده بود. شعله سرخ رنگ ضدهوایی روی چهرهاش افتاده بود و مرد با انگشتی كه میلرزید به پنجره اشاره میكرد، بیآنكه بتواند حرفی بزند.
فضای خانه سرخ بود انگار كسی چراغ خوابی روشن كرده بود. زن گفت:
"پرده رو بكشم؟"
مرد از جایش تكان نخورد و با صدایی كه از ته گلو در میآمد گفت:
"نه میفهمن."
زن گیج و مبهوت ماند و با صدای سر رفتن قهوهجوش به آشپزخانه رفت، گاز خاموش شده بود، توی قهوهجوش قهوهای نریخته بود. زن سرگردان با قهوه جوش بیرون آمد. مرد گفت:
"هیچی نمیخواد، هیچی، میفهمن."
زن قهوهجوش به دست نشست و زل زد به نور قرمز. مرد گفت:
"چطوره من برم؟"
زن آب دهانش را قورت داد:
"این وقت شب؟ اگه تو راه ازت پرسیدن كجا بودی چی میگی؟"
مرد مستاصل سرش را تكان داد. پنهانی به ساعتش نگاه كرد و زن هم خیره شد به ساعت سرخ رنگ روی دیوار. ساعت نه بود و هیچ معلوم نبود كه كی صبح میشود.
علاقه مندی ها (Bookmarks)