دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: داستانهای کوتاه و امو زنده

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27194
    Array
    solinaz's: جدید92

    Post داستانهای کوتاه و امو زنده

    برای کرد کودکان نازنین پیرانشهری نمی دانم برگ ریزان و برف ریزان های آذربایجان را تجربه کرده اید یا نه
    ...
    ساعت 7 صبح، چهره خواب آلود کودکانه، سختی ترک لحاف های پشمی گرم، صبحانه نیم و نصفه خورده یا نخورده و کوله ای از مشق های نوشته شده یا نشده و بعد ترک خانه
    گام به گام، هوای سرد، خاطره گرمی خانه را می ربود
    سنگ فراش ها را می شمردم
    تیرهای چراغ برق
    چهار راه ها
    و در رویای زمانی که بزرگ خواهم شد می غلتیدم تا یخ زدگی گونه هایم فراموش شود
    نصف مسیر مدرسه را که پیش می رفتم، دیگر شمارش سنگ فرش ها و تیر ها و غلتیدن در رویاها توان تحمل سرما را نمی داد ..
    و شروع به رویا پردازی در مورد بخاری مدرسه می کردم
    و دیدن بچه ها و گرم شدن در کنار بخاری
    و نیمه راه نیز، اینچنین با سرما در جنگ بودم
    و هر روز اینچنین یک گام به بزرگ شدن نزدیک می شدم ...


    می گویم آخر آن کرد کودکان نازنین پیرانشهری
    مگر چیزی می خواستند جز گرمی آتشی که سرما از تن شان بیرون بیاورد
    و گوش های سرخ و گون های یخ زده شان را نرم نرمک گرمایی دهد
    تا بتوانند پشت میزهای زمخت و پنجرهای بی رنگ مدرسه های دیوار فروریخته شان آینده شان را نقاشی کنند
    و اکنون نمی دانم من
    آنان شان که زنده اند چگونه با صورت های چروکیده و سوخته می خواهند در مسیر مدرسه در رویاهای خود بغلتند
    و آنان که مرده اند به کدامین گناه ؟
    ************************************************** ******************* خوک و گاو

    مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
    نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
    کشیش گفت:
    بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.


    خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

    اما در مورد من چی؟...
    من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

    می دانی جواب گاو چه بود؟

    جوابش این بود:
    شاید علتش این باشد که
    "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
    زود قضاوت نکنید!
    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
    مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
    نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
    وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که
    مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ زود قضاوت کردید؟
    مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
    وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟
    مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
    وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار
    دارد؟ زود قضاوت کردید؟
    مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری
    دارید ...
    وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید
    به خیریه شما کمک کنم؟
    باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟
    ************************************************** ******************* توقع
    یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
    که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
    طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
    در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک
    کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه
    محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
    کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
    پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
    بودند. بعد از یک بحث طولانی،....
    جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه
    انتخاب شد.
    لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر
    چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

    او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی
    نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

    سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در
    سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
    او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

    در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون
    پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک
    بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
    ************************************************** **************** آلفرد نوبل
    آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:....
    "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

    آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

    سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
    ************************************************** ****************** امتحان فیزیک
    استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند
    شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

    دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد
    من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد

    اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند
    حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید....
    در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود
    و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید
    محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟
    تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
    آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟
    حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد
    همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند
    پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد
    شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
    این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم
    پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه
    دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم
    هوای کوپه مثل حمام زونا داغه
    دانشجو میگه اصلا ً لخت مادر زاد میشم
    پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی
    دانشجو به آرامی میگوید
    میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائیهای ... باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم
    ************************************************** ******************* جواب منطقی
    یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :
    می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان....
    ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟چند سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟2- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟3- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟4- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟
    امضا ، خانم زیبا
    و اما جواب مدیر شرکت مورگان :
    نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم.از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".به زبان وال‌استریت ، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست ، ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه. به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید ، بجای آن ، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید. اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
    امضا رئیس شرکت ج پ مورگان
    ************************************************** ****************** لالایی
    زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
    پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
    این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

    پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
    پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
    از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !

    ************************************************** ******************* ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین
    دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

    وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانیخواهد رفت.

    مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

    روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
    ...
    همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

    روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.

    لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

    همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

    شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
    ************************************************** ******************* انسانیت، ساده یا پیچیده!
    چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

    ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...
    بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

    به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

    خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

    دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

    دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

    همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

    من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

    ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

    یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
    ************************************************** ************** استاد اصولا منطق چیست ؟
    معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
    می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
    هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
    معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
    آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
    حالا پسرها می گویند : تمیزه !
    معلم جواب داد : ....
    نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
    خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
    یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
    معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
    کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
    بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
    معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
    عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
    شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
    تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
    معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
    و از دیدگاه هر کس متفاوت است
    ************************************************** ***************** درخت مشکلات
    نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....
    عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :

    -(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ،
    دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .))
    ************************************************** ******************* حکایت سید مهدی قوام و زن روسپی
    انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد. چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.
    چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
    آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.
    جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
    وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
    آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
    دست شما درد نکند، بزرگوار!
    سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
    آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…
    حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…

    زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
    زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
    دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…
    ***
    حاج مرشد!
    جانم آقا سید؟
    آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…
    حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
    استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…
    سید انگار فکرش جای دیگری است…
    حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
    حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
    حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
    سبحان الله…
    سید مکثی می‌کند.
    بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
    حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
    زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
    به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.
    - خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
    زن، با تردید، راه می‌افتد.
    حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…
    زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
    دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
    شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
    حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
    سید؛ ولی مشتری بود!
    پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
    این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است…
    تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
    سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…
    انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…
    ***
    چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
    سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
    مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.
    زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
    مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
    آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…
    آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!
    این بار، نوبت باران چشمان سید است…سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
    زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…

    ************************************************** ******************* حکایت ایراد پیرزن به مناره مسجد و تدبیر معمار
    روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

    پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
    ....
    و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!

    مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

    کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!

    معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
    ************************************************** ****************** حکایت ایراد پیرزن به مناره مسجد و تدبیر معمار
    روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

    پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
    ....
    و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!

    مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

    کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!

    معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
    ************************************************** ******************* داستان مرد خوشبخت
    پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

    تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

    تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

    شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....

    آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

    آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

    آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"

    پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

    پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!

    دوشنبه 6 دی ماه سال 1389
    داستانک پیامکی لیلی و مجنون
    پیامک زد شبی لیلی به مجنون
    که هر وقت آمدی از خانه بیرون

    بیاور مدرک تحصیلی ات را
    گواهی نامه ی پی اچ دی ات را

    پدر باید ببیند دکترایت
    زمانه بد شده جانم فدایت

    دعا کن ...

    دعا کن مدرکت جعلی نباشد
    زدانشگاه هاوایی نباشد

    وگرنه وای بر احوالت ای مرد
    که بابایم بگیرد حالت ای مرد

    چو مجنون این پیامک خواند وارفت
    به سوی دشت و صحرا کله پا رفت

    اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی
    که می خواهم تورا قد تریلی

    دلم در دام عشقت بی قرار است
    ولیکن مدرکم بی اعتبار است

    شده از فاکسفورد این دکترا فاکس
    مقصر است در این ماجرا فاکس

    چه سنگین است بار این جدایی
    امان از دست این مدرک گرایی

    ************************************************** *************** شاعر بی پول
    یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟....
    تو که پول نداشتی . نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود
    ************************************************** ******************* هم راز هم باشیم!
    با تشکر از لر ایران زمین
    در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و ...
    برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

    وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.

    جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...

    بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ...

    ************************************************** ******************* کدام مستحق تریم؟
    شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
    پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....

    بچه هاش شاد میشدن …
    برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
    چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

    پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

    زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
    زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

    پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

    ************************************************** **************** کدام مستحق تریم؟
    شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
    پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....

    بچه هاش شاد میشدن …
    برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
    چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

    پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

    زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
    زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

    پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

    ************************************************** ******************* خدا را شکر...
    خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.
    خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.
    خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم. ..

    خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.
    خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
    خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.
    خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
    خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
    خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
    خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.
    خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
    خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.


    شکر شکر خدا را شکر
    ************************************************** ****************** دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟
    روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
    عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...

    ۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
    ۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
    در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم
    ************************************************** *************
    برای کرد کودکان نازنین پیرانشهری
    نمی دانم برگ ریزان و برف ریزان های آذربایجان را تجربه کرده اید یا نه
    ...
    ساعت 7 صبح، چهره خواب آلود کودکانه، سختی ترک لحاف های پشمی گرم، صبحانه نیم و نصفه خورده یا نخورده و کوله ای از مشق های نوشته شده یا نشده و بعد ترک خانه
    گام به گام، هوای سرد، خاطره گرمی خانه را می ربود
    سنگ فراش ها را می شمردم
    تیرهای چراغ برق
    چهار راه ها
    و در رویای زمانی که بزرگ خواهم شد می غلتیدم تا یخ زدگی گونه هایم فراموش شود
    نصف مسیر مدرسه را که پیش می رفتم، دیگر شمارش سنگ فرش ها و تیر ها و غلتیدن در رویاها توان تحمل سرما را نمی داد ..
    و شروع به رویا پردازی در مورد بخاری مدرسه می کردم
    و دیدن بچه ها و گرم شدن در کنار بخاری
    و نیمه راه نیز، اینچنین با سرما در جنگ بودم
    و هر روز اینچنین یک گام به بزرگ شدن نزدیک می شدم ...


    می گویم آخر آن کرد کودکان نازنین پیرانشهری
    مگر چیزی می خواستند جز گرمی آتشی که سرما از تن شان بیرون بیاورد
    و گوش های سرخ و گون های یخ زده شان را نرم نرمک گرمایی دهد
    تا بتوانند پشت میزهای زمخت و پنجرهای بی رنگ مدرسه های دیوار فروریخته شان آینده شان را نقاشی کنند
    و اکنون نمی دانم من
    آنان شان که زنده اند چگونه با صورت های چروکیده و سوخته می خواهند در مسیر مدرسه در رویاهای خود بغلتند
    و آنان که مرده اند به کدامین گناه ؟
    ************************************************** ******************* خوک و گاو
    مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
    نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
    کشیش گفت:
    بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.


    خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

    اما در مورد من چی؟...
    من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

    می دانی جواب گاو چه بود؟

    جوابش این بود:
    شاید علتش این باشد که
    "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
    زود قضاوت نکنید!
    مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..
    مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.
    نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
    وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که
    مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ زود قضاوت کردید؟
    مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
    وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟
    مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
    وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار
    دارد؟ زود قضاوت کردید؟
    مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری
    دارید ...
    وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید
    به خیریه شما کمک کنم؟
    باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟
    ************************************************** ******************* توقع
    یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
    که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال
    طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
    در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک
    کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه
    محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده
    کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
    پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
    بودند. بعد از یک بحث طولانی،....
    جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه
    انتخاب شد.
    لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر
    چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

    او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی
    نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

    سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در
    سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .
    او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

    در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون
    پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک
    بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
    ************************************************** **************** آلفرد نوبل
    آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:....
    "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

    آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

    سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.
    ************************************************** ****************** امتحان فیزیک
    استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند
    شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟

    دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد
    من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد

    اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند
    حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید....
    در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل میشود
    و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید
    محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟
    تغییر اصطکاک بین چرخها و ریل؟
    آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟
    حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد
    همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند
    پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا میخواند و طبق معمول سئوال اولی را میپرسد
    شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
    این دانشجوی خبره میگوید؛ من کتم را در میارم
    پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه
    دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم
    هوای کوپه مثل حمام زونا داغه
    دانشجو میگه اصلا ً لخت مادر زاد میشم
    پروفسور گوشزد میکند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی
    دانشجو به آرامی میگوید
    میدانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائیهای ... باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمیکنم
    ************************************************** ******************* جواب منطقی
    یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :
    می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان....
    ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟چند سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟2- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟3- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟4- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟
    امضا ، خانم زیبا
    و اما جواب مدیر شرکت مورگان :
    نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم.از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".به زبان وال‌استریت ، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما.هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست ، ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه. به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید ، بجای آن ، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید. اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
    امضا رئیس شرکت ج پ مورگان
    ************************************************** ****************** لالایی
    زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
    پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
    این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

    پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
    پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
    از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !

    ************************************************** ******************* ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین
    دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

    وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانیخواهد رفت.

    مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

    روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
    ...
    همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

    روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.

    لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

    همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

    شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
    ************************************************** ******************* انسانیت، ساده یا پیچیده!
    چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,

    ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...
    بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,

    به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

    خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,

    دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,

    دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

    همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,

    من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,

    ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,

    یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید.
    ************************************************** ************** استاد اصولا منطق چیست ؟
    معلم کمی فکر کرد و جواب داد : گوش کنید ، مثالی می زنم ، دو مرد - پیش من می آیند. یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد
    می کنم حمام کنند.شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟
    هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
    معلم گفت : نه ، تمیزه . چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر
    آن را نمی داند.پس چه کسی حمام می کند ؟
    حالا پسرها می گویند : تمیزه !
    معلم جواب داد : ....
    نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.وباز پرسید :
    خوب ، پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟
    یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !
    معلم دوباره گفت : اما نه ، البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و
    کثیفه به حمام احتیاج دارد. خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
    بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
    معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه ، هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام
    عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
    شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم
    تشخیص دهیم ؟هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
    معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
    و از دیدگاه هر کس متفاوت است
    ************************************************** ***************** درخت مشکلات
    نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....
    عد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :

    -(( آه این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ،
    دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .))
    ************************************************** ******************* حکایت سید مهدی قوام و زن روسپی
    انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد. چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود.
    چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.
    آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.
    جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.
    وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش…
    آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
    دست شما درد نکند، بزرگوار!
    سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری!
    آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن…
    حاج مرشد، پیرمرد ۵۰ ، ۶۰ ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه…

    زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد.
    زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
    دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند…
    ***
    حاج مرشد!
    جانم آقا سید؟
    آنجا را می‌بینی؟ آن خانم…
    حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین.
    استغفرالله ربی و اتوب‌الیه…
    سید انگار فکرش جای دیگری است…
    حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
    حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:
    حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب… یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
    سبحان الله…
    سید مکثی می‌کند.
    بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟!
    حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.
    زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.
    به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید.
    - خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
    زن، با تردید، راه می‌افتد.
    حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!…
    زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
    دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟
    شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:
    حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
    سید؛ ولی مشتری بود!
    پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد:
    این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است…
    تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
    سید به حاجی ملحق می‌شود و دور…
    انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد…
    ***
    چندسال بعد…نمی‌دانم چندسال… حرم صاحب اصلی محفل!
    سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده.
    مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی.
    زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند.
    مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
    آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت…
    آقا سید! من دیگر… خوب شده‌ام!
    این بار، نوبت باران چشمان سید است…سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه ۴۰ تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.
    زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت…

    ************************************************** ******************* حکایت ایراد پیرزن به مناره مسجد و تدبیر معمار
    روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

    پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
    ....
    و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!

    مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

    کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!

    معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
    ************************************************** ****************** حکایت ایراد پیرزن به مناره مسجد و تدبیر معمار
    روایت شده است در حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی بزرگ میساختند. اما چند روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند.

    پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر...!!!
    ....
    و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!!

    مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت...

    کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند؟!

    معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم... این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !
    ************************************************** ******************* داستان مرد خوشبخت
    پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهی‌ام را به کسی می‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

    تمام آدم‌های دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

    تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم می‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".

    شاه پیک‌هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....

    آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

    آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.

    آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌ای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی می‌گوید. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سیر و پر غذا خورده‌ام و می‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری می‌توانم بخواهم؟"

    پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

    پیک‌ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!

    دوشنبه 6 دی ماه سال 1389
    داستانک پیامکی لیلی و مجنون
    پیامک زد شبی لیلی به مجنون
    که هر وقت آمدی از خانه بیرون

    بیاور مدرک تحصیلی ات را
    گواهی نامه ی پی اچ دی ات را

    پدر باید ببیند دکترایت
    زمانه بد شده جانم فدایت

    دعا کن ...

    دعا کن مدرکت جعلی نباشد
    زدانشگاه هاوایی نباشد

    وگرنه وای بر احوالت ای مرد
    که بابایم بگیرد حالت ای مرد

    چو مجنون این پیامک خواند وارفت
    به سوی دشت و صحرا کله پا رفت

    اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی
    که می خواهم تورا قد تریلی

    دلم در دام عشقت بی قرار است
    ولیکن مدرکم بی اعتبار است

    شده از فاکسفورد این دکترا فاکس
    مقصر است در این ماجرا فاکس

    چه سنگین است بار این جدایی
    امان از دست این مدرک گرایی

    ************************************************** *************** شاعر بی پول
    یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟....
    تو که پول نداشتی . نصرت رحمانی گفت : از دم در ؛ پالتوی تو رو ورداشتم بردم پنجاه تومن فروختم . چون بیش از سی تومن لازم نداشتم ؛ بگیر ؛ این بیست تومن هم بقیه پولت ! ضمنا، این خودکار هم توی پالتوت بود
    ************************************************** ******************* هم راز هم باشیم!
    با تشکر از لر ایران زمین
    در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و ...
    برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت.

    وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد. چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه. به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد. سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد. یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر. به خاطر همین اومد و به جانسون گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم.

    جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد. وقتی داشت به خونه برمی گشت، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن. هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه. اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه. خلاصه خداحافظی کرد و رفت. وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود ...

    بله درست حدس زدید. چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند! جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد ! تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه. از ناراحتی لب به غذا هم نزد. دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره. وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری. اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته. به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده، خونه من امن تر از تو بود. الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی ...

    ************************************************** ******************* کدام مستحق تریم؟
    شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
    پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....

    بچه هاش شاد میشدن …
    برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
    چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

    پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

    زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
    زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

    پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

    ************************************************** **************** کدام مستحق تریم؟
    شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
    پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....

    بچه هاش شاد میشدن …
    برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت …
    چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….

    پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم !

    زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !
    زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …

    پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر!

    ************************************************** ******************* خدا را شکر...
    خدا را شکر که تمام شب صدای خرخر شوهرم را می شنوم . این یعنی او زنده و سالم در کنار من خوابیده است.
    خدا را شکر که دختر نوجوانم همیشه از شستن ظرفها شاکی است.این یعنی او در خانه است و در خیابانها پرسه نمی زند.
    خدا را شکر که مالیات می پردازم این یعنی شغل و در آمدی دارم و بیکار نیستم. ..

    خدا را شکر که لباسهایم کمی برایم تنگ شده اند. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.
    خدا را شکر که در پایان روز از خستگی از پا می افتم.این یعنی توان سخت کار کردن را دارم.
    خدا را شکر که باید زمین را بشویم و پنجره ها را تمیز کنم.این یعنی من خانه ای دارم.
    خدا را شکر که در جائی دور جای پارک پیدا کردم.این یعنی هم توان راه رفتن دارم و هم اتومبیلی برای سوار شدن.
    خدا را شکر که سرو صدای همسایه ها را می شنوم. این یعنی من توانائی شنیدن دارم.
    خدا را شکر که این همه شستنی و اتو کردنی دارم. این یعنی من لباس برای پوشیدن دارم.
    خدا را شکر که هر روز صبح باید با زنگ ساعت بیدار شوم. این یعنی من هنوز زنده ام.
    خدا را شکر که گاهی اوقات بیمار می شوم. این یعنی بیاد آورم که اغلب اوقات سالم هستم.
    خدا را شکر که خرید هدایای سال نو جیبم را خالی می کند. این یعنی عزیزانی دارم که می توانم برایشان هدیه بخرم.


    شکر شکر خدا را شکر
    ************************************************** ****************** دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟
    روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟
    عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:...

    ۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
    ۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد.
    در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم و لی آنها را رها نمی کنیم
    ************************************************** *************


  2. کاربرانی که از پست مفید solinaz سپاس کرده اند.


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چند داستان کوتاهِ کوتاه
    توسط master_mind در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: 10th March 2012, 02:35 AM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 8th August 2011, 11:16 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 04:46 PM
  4. داستان های کوتاه کوتاه !!!
    توسط امير آشنا در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: 8th February 2010, 02:37 PM
  5. پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 8th February 2009, 10:37 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •