از پس شیشه عینک استاد
سرزنش وار به من می نگرد
باز از چهره من می خواند
که چه ها در دل من می گذرد
می کند مطالب خود را دنبال
بچه ها عشق گناه است گناه
وای اگر بر دل نو خواسته ای
لشکر عشق بتازد بیگاه
می نشینم همه ساعت خاموش
در دلم با غم تو دنیاییست
ساکتم گرچه به ظاهر اما
در دلم باغم تو غوغاییست
مبصر امروز چو اسمم را خواند
بی خبر داد کشیدم غایب
رفقایم همگی خندیدند
که جنون گشته به طفلک غالب
بچه ها نمی دانستند
که من آنجایم و دل جای دگر
من به یاد تو و آن روز بهار
که تو را دیدم با جامه ی زرد
من به یاد تو و آن خاطره ها
یاد آن لحظه که بگذشت چو باد
که در این وقت به من می نگرد
از پس شیشه عینک استاد
با خیالت خوشم از اول زنگ
لحظه ای فارق از این دنیایم
زنگ خوردست منوچهر بیا
تو فریدون برو من می آیم...!
از:منوچهر نیستانی
علاقه مندی ها (Bookmarks)