بازگشت/ زهرا نوری لطیف
گوشه پیراهن پارچهای و پاهای بی جان سیزده ساله پسرک روی زمین کشیده میشود؛
قاسم است؛ به خیمه برمیگردد...
برای تعزیه/ علیرضا حسینی موسوی
شکاف خالی دیوار را کاوید و کاغذی طومار وار از آن بیرون کشید.
گفتم: «می دونی حکومت نظامیه؟»
گفت: «می دونی محرمه!»
گفتم: «تنها میمونی.»
گفت: «زمانه عوض شده، مردم آتش زیر خاکسترند.»
گفتم: «اگه نیان؟»
نگاهی کرد و لباسها و شمشیرها و کلاه خودها را در آغوش کشید و با یک چشم که از پشت پارچه های رنگی سبز دیده می شد، مصمم نگاهم کرد و بیرون رفت.
صدای شلیک یک گلوله و الله اکبر. یک، دو... ده و تکرار آن بر آسمان شب.
ظهر عاشورا تعزیه برپاست و روی لباس حضرت علی اکبر(ع) سوراخ جای تیر مانده است.
گوشوارههای براق!/ میرشمس الدین فلاح هاشمی
هر کاری می کردند، گریه دختر کوچولو قطع نمی شد. از گوشش بدجوری خون می چکید...
مرد نفس زنان، پشت نخل نشست. آرام مشتش را باز کرد. گوشواره های کوچک، عجیب برق می زد!
شهامت/ محمد غفوری
- مگر نشنیدید؟ امیر می فرمایند: هر کس نامه نوشته قیام کند.
امیر گفت: «والله، از اول هم می دانستم که حسین دروغ می گوید. کوفی و خیانت به امیرالمومنین!»
رها/ فاطمه قنبریان
چه خوب بود نوکری! شنیدن، دویدن، امر مولا را اطاعت کردن. چه خوب بود صاحب داشتن!
حالا چه کرده بود که حسین(علیه السلام) میخواست رهایش کند؟ آزادی؟ چقدر دلش شکست!
تا امروز ندانسته بود یک برده است. سیاه! با بدنی بد بو و نسبی پست! که از خیلی دورها آوردهاندش!
تا امروز نفهمیده بود یک برده است بس که حسین(علیه السلام) آقایی داشت. حالا که آن تنهای پاک و جانهای شریف را میدید که میروند و به خاطر دفاع از مولای او کشته میشوند؛ دلش میخواست... میخواست او هم خاندان بزرگ و نسب و شرافتی داشت تا مولایش به او هم اذن میداد.
چه کند؟ برود؟
قدم به تقاضا پیش گذاشت. تا به حال هیچ وقت پیش حسین(علیه السلام) نلرزیده بود.
اذن خواست.
شنید.
دوید.
دشمنان ریشخندش کردند!
سرش به دامن حسین(علیه السلام) بود که جان داد.
عطر خوشی از خونهای تنش بیرون میزد. چه خوب بود صاحب داشتن!
جایی به نام.../ مهدی قاسمي
فکرش را بکن
میتوانست
علم را روی زمین بگذارد؛
اماننامه را بردارد
و چشمان اهل خیمه را
پر آب کند؛
حتی مویی از سر دستانش کم نمیشد؛
آنوقت
فقط کربلا
جایی به نام بین الحرمین کم میداشت.
عصر عاشورا/ علی رجبی
یکی بود، یکی نبود.
عصر روز دهم که شد، دیگر هیچ کس نبود.
بهانه/ حمیدرضا رجبی
دخترک مدام بهانه میگرفت و اصلا گوشش بدهکار حرفهای عمه نبود.
پدرش را که دید با بغض گفت : بابا، ببین موهام چقد کم پشت شده...
بالاتر از شرافت/ فائزه رامخو
همه وقتی می رفتند، خودشان را با خانوادهشان معرفی می کردند. با نسبشان. ولی او نمیدانست چه بگوید. او که کسی نبود. نسبی نداشت. یک سیاه پوست غلام زاده! مصمم پا به میدان نهاد و فریاد زد: «امیری حسین و نعم الامیر»
بهترین نسبت را یافته بود و بالاترین شرافت را.
نذرِ بزرگ/ مرضیه نفری
میخواست نذر درست و حسابی کند. مثل رسول، که گوسفند نذرش کرده بود. یا مرتضی، که پدرش گفته بود کنکور قبول بشوی، لپههای قیمه مسجد را من میدهم. پدر سینا هم که هر سال برای شب هفتم محرم برنج میداد. لابد امسال نذری بزرگتری هم کرده بود. میخواست به پدرش بگوید تو هم یک نذر کن. این مسجد خیلی حاجت میدهد. پدر داشت با مادر صحبت میکرد. سقف خانه چکه داده بود. مادر گله داشت. پدر قول داد نسیه هم که شده، درستش کند.
به آشپزخانه مسجد رفت. به حاج حسن خادم گفت که از این به بعد هر شب، برای شستن ظرفها رویش حساب کند. خادم خندید و گفت: «من حرفی ندارم، به شرط اینکه بعد شب اول در نریها.»
سجاد ابرو بالا انداخت و با خودش گفت : «نذره، مگه میشه آدم در بره!»
مقصر/ محمد مبینی
اشک میریخت و با هق هق میپرسید: «عمه جون!... تقصیر ما بود؟... نباید میگفتیم تشنهمونه؟... عمه!...»
اضطراب/ زهرا نوری لطیف
حالا باید دست خالی برمیگشت.
به خیمه ها که رسید؛ بر زبانش جاری شد:
« یا من ربط علی قلب ام موسی... » *
آخر وقتی داشت می رفت؛ قنداقهای روی دستهایش بود.
ای خدایی که دل مادر موسی را آرام کردی... دعای مشلول
آخرین دعوت/ محمد مقتدایی راد
تمام یارانش رفته بودند. تنها، تشنه، خسته، در رزم جامهای خیس از خونِ زخمهای عمیقش؛ به تماشا ایستاده بود، جهانی را که در آتش میسوخت. چشمهایش مطمئنتر از آن بودند که بتوان فهمید نگران است. اما بود.
برای تمام کسانی که جا میماندند نگران بود. این همه راه را آمده بود. نامهها داده بودند و دعوت شده بود. نامهها داده بود و دعوت کرده بود تا کسی جا نماند. حالا لحظههای آخر بود. جهان پیش چشمانش میسوخت. میخواست فریاد بزند: «آیا کسی هست که یاریاش کنم؟ که نجاتش دهم از این دوزخ؟» اما نگفت.
خواست طوری بگوید که نافهمترینها بفهمند. که سنگین ترین دلها بلرزند. که هلهلهها راه صدا را سد نکند. که کسی جا نماند؛ تا ابد.
رو به دشمنترین دشمنانش مثل رعد غُرّید: «کیست مرا یاری کند؟»
نجیب رو سیاه/ سیده طاهره موسوی مدنی
با من حرف میزد، برایم دعا میکرد. میگفت «یک روزی ما را یاری خواهی کرد، در روزی سخت!»
آرزو میکردم آن روز زودتر برسد. اما دریغ که از آن روز فقط روی سیاه برایم باقی مانده و اشک تا به حشر؛
افسارم رها شد. نمیدانستم دستهایش را بریدهاند. خون جلوی دیدم را گرفت. فقط میخواستم از آنجا بروم؛
من نمیدانستم به کجا میروم؛ سپاه خودی یا لشگر دشمن!
ناگهان زمین و آسمان پیش چشمانم سیاه شد. میخواستم بازگردم اما...
خورشید کوچک/ میر شمس الدین فلاح هاشمی
همه سرها به روی نیزه رفت.
هیچ شانسی برای گرفتن جایزه نداشت.
ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد.
تنها امیدش، پشت خیمه امام بود!
سر نوزاد روی نیزه میدرخشید...
امانت/ حمیدرضا رجبی
همیشه نگرانش بود؛ از روزی که برادرش به او سپرده بودش.
دلش میخواست قد کشیدنش را ببیند؛ مرد شدنش را.
حالا عمو نگاه میکرد به برادرزاده که چقدر مرد شده بود؛ چقدر قد کشیده بود.
که طعم عسل چقدر به دهانش مزه کرده بود.
فقط مانده بود چگونه تا حرم برگرداندش.
مگر سر آوردهای/ مقداد همتی
کربلا تا شام را بیست روزه طی کردند... سر آورده بودند.
آزاد مرد/ سیده گلزار رضوی
به سپاه مقابل نزدیک میشد. پای پوش از پای درآورد و بر گردن آویخت. نه به اسارت، که به آزادگی میرسید.
منبع: عطر عطش
علاقه مندی ها (Bookmarks)