به یاد کاشان و محله درب باغ
درب باغ نامهکوچه های پر مهر در بند بی مهری و فراموشی
های و هوی بچه های پا برهنه ،لاستیکی روان و چوبی به دست ؛صورتی مملو از رنگ های مایل به تیره ،سرهای زخمی و تراشیده ،تنبون های گشاد و کوتاه ؛مردمانی راضی ،خسته از کار ،نه زندگی.
نشاط جریان دارد خنده جایی به جز لب ندارد ؛چهره ها پرچروک از زحمت ؛آفتاب به سرخی گل سرخ و سخاوت که به آسانی در اختیار مردم است. کوچه فرزندان خودرا پس از یک روز دوباره پذیرایی میکند :خنکا،نسیم ،آرامش و طاق ها با عمل تفهیم میکردند : من عادتیم که میخورم گرما را، آفتاب نخورد شاخه گل رعنارا. هیجان موج میزند ،گذر پر از صداست . خورشید رخت بر می چیند و گرما.مردم قدمی به رستگاری بر میدارند و در گذر روان میشوند ؛خودرا درون حیاط مملو از معنی و تعالی مسجد مییابند ؛آب حوض تعظیم میکند و حضورشان را خوش آمد میگوید .مؤذن پله های کمال و معنا را با گام هایی متفکرانه و عمیق می پیماید و بالا میرود . تیرگی آسمان به اوج خود رسید سرخی رفت. نوایی برخواست :
توکلت علی الحی الذی لا یموت والحمد لله الذی لم یتخذ صاحبة ولا ولدا و لم یکن له شریک فی الملک
و لم یکن له ولی و کبره تکبیرا.دعایی که روح افزا بود ؛و
اذان .به هواخواست ؛
جیک جیک گنجشک ها رو به افول رفت ؛تیرگی هایی در آسمان به سمت لانه میرفتند و غار غار میکردند.
مردم از لبه حوض با بسم الله بلند میشوند ، خرامان خرامان پله های شبستان را میروند ؛روی زیلویی که از زمین جدا نیست ؛زبر است ولی آرامش است ؛ رنگش در تاریکی به سختی قابل رؤیت است ولی دو رنگ است رنگ هایی آسمانی و زمینی ، طرح هایی استوار و نقش هایی همیشگی .نماز رفت ؛
دعا رفت؛
دل رفت؛
روح رفت . . .
برگشت.
چشم چشم را نمیدید ، بوی پی بلند شد . کم کم عرش به صحن آسمانی مسجد ترک می شد . مردم کورمال کورمال حیاط مسجد را طی کرده و خود را به گذرمیرساندند .کوچه با آغوشی باز عرشیان را می پذیرفت .
کوچه پس کوچه ها طی میشد؛بی عیب .
آسمان شب آبی کدر بود ستاره ها نقش آفرینی میکردند .با نگاهی به آسمان سقفی بالا بود ؛ ساباط اول طی شد بین دو و سه سمت راست تورفتگی هفتم فرش است .کوچه به خانه رسید اما بی هیچ توقع پشت درگاه ماند.
هشتی ، دالان ، حیاط طی شد ؛ پله ، طی شد؛نعره در بلند شد به آرامش رسید ؛ بوی آبگوشت فضای خانه را پرکرده است ؛ نعره در با صدای کاسه های روحی که از مطبخ به گوش میرسید هماهنگ بود . برمه سنگی به اتاق رفت ، کاسه ها پر از آبگوشت شد ، چهره فرزند خندان شد ؛گوشتی قلمبه در کاسه احساس شده همه را بین نان چپاند و دندانی محکم بر آن گذاشت لیک پیاز بود.
گوشت بی عدل به کاسه ای نمیرفت . ظروف جمع و به کنار حوض رفت ؛پارچه جمع شد نان رفت؛پی سوز فوت گرفت و به طاقچه رفت.
پرنده پر نمیزد و تنها مرغ شب میخواند نالان ، از صبحی دیگر استقبال میکرد شاید بدمد .کوچه همچنان پشت در و درگاه بود ،بسیار مهربان و همه شب بیدار؛بدون هیچ میهمان.
علاقه مندی ها (Bookmarks)