دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: شیشه ی پنجره را باران شست ......

  1. #1
    کاربر فعال سایت
    رشته تحصیلی
    ارشد ژنتیک ،کارشناسی میکروبیولوژی
    نوشته ها
    2,987
    ارسال تشکر
    25,976
    دریافت تشکر: 13,088
    قدرت امتیاز دهی
    24668
    Array
    سونای's: جدید81

    پیش فرض شیشه ی پنجره را باران شست ......

    نام شعر : گزیده ای از قصیده ی آبی خاکستری سیاه
    نام شاعر : شادروان حمید مصدق
    در شبان غم تنهایی خویش
    عابد چشم سخنگوی توام
    من در این تاریکی
    من در این تیره شب جان فرسا
    زائر ظلمت گیسوی توام
    گیسوان تو پریشان تر از اندیشه ی من
    گیسوان تو شب بی پایان
    جنگل عطرآلود
    شکن گیسوی تو
    موج دریای خیال
    کاش با زورق اندیشه شبی
    از شط گیسوی مواج تو من
    بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
    کاش بر این شط مواج سیاه
    همه ی عمر سفر می کردم

    شب تهی از مهتاب
    شب تهی از اختر
    ابر خاکستری بی باران پوشانده
    آسمان را یکسر
    ابر خاکستری بی باران دلگیر است
    و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس
    سخت دلگیرتر است

    شوق بازآمدن سوی توام هست

    اما

    تلخی سرد کدورت در تو

    پای پوینده ی راهم بسته

    ابر خاکستری بی باران
    راه بر مرغ نگاهم بسته

    وای ، باران
    باران ؛

    شیشه ی پنجره را باران شست

    از دل من اما

    چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

    آسمان سربی رنگ
    من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
    می پرد مرغ نگاهم تا دور
    وای ، باران
    باران ؛

    پر مرغان نگاهم را شست

    خواب رؤیای فراموشیهاست
    خواب را دریابم
    که در آن دولت خاموشیهاست
    من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

    و ندایی که به من می گوید
    :
    گر چه شب تاریک است

    دل قوی دار ، سحر نزدیک است
    تو گل سرخ منی
    تو گل یاسمنی
    تو چنان شبنم پاک سحری ؟
    نه
    از آن پاکتری
    تو بهاری ؟

    نه
    بهاران از توست

    از تو می گیرد وام
    هر بهار این همه زیبایی را

    هوس باغ و بهارانم نیست

    ای بهین باغ و بهارانم تو
    سیل سیال نگاه سبزت
    همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
    من به چشمان خیال انگیزت معتادم
    و دراین راه تباه

    عاقبت هستی خود را دادم

    آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چراست ؟

    در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

    مرغ آبی اینجاست
    در خود آن گمشده را دریابم
    چه شبی بود و چه فرخنده شبی
    آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
    کودک قلب من این قصه ی شاد

    از لبان تو شنید

    زندگی رویا نیست
    زندگی زیبایی ست
    می توان
    بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
    می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
    می توان

    از میان فاصله ها را برداشت
    دل من با دل تو

    هر دو بیزار از این فاصله هاست

    قصه ی شیرینی ست

    کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

    قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

    باز هم قصه بگو

    تا به آرامش دل

    سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

    گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
    یادگاران تو اند

    رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

    در تمام در و دشت
    سوکواران تو اند

    در دلم آرزوی آمدنت می میرد

    رفته ای اینک ، اما ایا
    باز برمی گردی ؟

    چه تمنای محالی دارم
    خنده ام می گیرد

    من گمان می کردم
    دوستی همچون سروی سرسبز
    چارفصلش همه آراستگی ست
    من چه می دانستم

    هیبت باد زمستانی هست

    من چه می دانستم

    سبزه می پژمرد از بی آبی

    سبزه یخ می زند از سردی دی
    من چه می دانستم
    دل هر کس دل نیست

    قلبها ز آهن و سنگ

    قلبها بی خبر از عاطفه اند



    من در ایینه رخ خود دیدم
    و به تو حق دادم
    آه می بینم ، می بینم
    تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

    من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
    چه امید عبثی
    من چه دارم که تو را در خور ؟

    هیچ
    من چه دارم که سزاوار تو ؟

    هیچ
    تو همه هستی من ، هستی من
    تو همه زندگی من هستی

    تو چه داری ؟
    همه چیز
    تو چه کم داری ؟ هیچ


    دشت ها نام تو را می گویند
    کوه ها شعر مرا می خوانند

    کوه باید شد و ماند

    رود باید شد و رفت

    دشت باید شد و خواند

    در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

    در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
    در من این شعله ی عصیان نیاز
    در تو دمسردی پاییز که چه ؟

    حرف را باید زد
    درد را باید گفت

    سخن از مهر من و جور تو نیست

    سخن از تو

    متلاشی شدن دوستی است

    و عبث بودن پندار سرورآور مهر

    آشنایی با شور ؟

    و جدایی با درد ؟
    و نشستن در بهت فراموشی
    یا غرق غرور ؟

    سینه ام اینه ای ست
    با غباری از غم

    تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

    آشیان تهی دست مرا

    مرغ دستان تو پر می سازند

    آه مگذار ، که دستان من آن

    اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد

    آه مگذار که مرغان سپید دستت

    دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
    من چه می گویم ، آه

    با تو اکنون چه فراموشی هاست

    با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست

    تو مپندار که خاموشی من

    هست برهان فرانموشی من


    متن از وبسایت آوای آزاد



  2. 3 کاربر از پست مفید سونای سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: 18th July 2014, 03:05 AM
  2. ترفند: راست كليك در سايت هايي كه راست كليك در آن ممنوع است
    توسط SaNbOy در انجمن ترفندهای کامپیوتر
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: 28th October 2013, 10:46 PM
  3. پاسخ ها: 4
    آخرين نوشته: 24th December 2012, 06:08 PM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th July 2010, 02:57 PM
  5. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 23rd December 2009, 11:53 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •