یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود
منتظر...
ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چهاراه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ
گیر کرده بود
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد.
رفت...
پس چراغ راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های سبز کهکشان سبز شد.
او از این طرف...
دعا از آن طرف
در میان راه
با هم آن دو روبرو شدند
دست تو ی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفتگو شدند
وای که چقدر حرف داشتند...
برف ها کم کم آب می شود
شب ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هرکسی رفته رفته توی راه مستجاب می شود....
« عرفان نظرآهاری »
علاقه مندی ها (Bookmarks)