بیکاری است و هزار دردسر از مامور مالیات و شهرداری و بیمه گرفته تا مردم...همه یکجوری بیکار را اذیت میکنند خاصه اگر برای فرار از بیکاری بساطی پهن کند و...این میشود که در ادامه میخوانید.
زبیکاری به تنگ آمد فقیری
که نام نامی او بود قنبر
بساط انداخت در ره تا فروشد
مداد و خط کش و خودکار و دفتر
به جای مشتری، در اولین روز
هویدا گشت، مأموری دلاور
چنان زد بر سر بیچارهفریاد
که شد از ترس و وحشت جامهاش تر
چنان تر ساند یارو را که آمد
فرود از چشم او آب مقطر
لگد زد بر بساط مردک و ، گفت
که: «از بهر چه کردی سد معبر؟
کنون مال تو خواهد کرد توقیف
تو را هم سخت خواهم داد کیفر»
به زاری گفت: «قربان، رحم کن، رحم
که آخر من مسلمانم، نه کافر
منم ببچارهای بیکار و بی نان
منم سر گشتهای بی زور و بی نان
اگر بردارم از این کار هم دست
شود چرخ معاشم پاک پنچر»
چو مأموران این سخن بشنید، گفتا:
«چه نیکو درس خود را داری از بر!
مگر هر کس که بی کار است و بی نان
از او باید که هر کاری زند سر؟
به عذر اینکه بیکاری، نباید
کنی سد راه بیکاران دیگر!»
علاقه مندی ها (Bookmarks)