عباس عبدی نویسنده ای که با مجموعه داستان کوتاه «قلعه پرتغالی» شناخته شد و حال و هوای جنوب را و بوی خلیج فارس را یک بار دیگر به ادبیات دعوت کرد. از دیگر نوشته های این نویسنده می توان به رمان« شناگر» و مجموعه داستان « باید تورا پیدا کنم» اشاره کرد.
آقای عبدی تاریخ ادبیات ما پر شده از ادبار و سرخوردگی و کمتر ادبیاتی رهایی بخش به رشته تحریر در آمده است دلایل این غمزدگی چیست؟
بار ادبی موجود در ادبیات داستانی ما غم و اندوه و افسردگی و نوعی افسانه شکست است. دلایلش در هر دوره ای فرق دارد اما اگر بخواهم به زمانه خودمان اشاره کنم باید بگویم نویسندگان ما کمتر تجربه زیسته داشته اند و بیشتر ادبیات را آموخته اند و تجربه دیگران را باز سازی کرده اند. در نهایت به جهانی رسیده اند که مضامین اش تقلیدی و تکراری است.
اگر به سال های قبل از انقلاب هم اشاره داشته باشیم می بینیم از ادبیات به صورت ابزاری برای سیاست و ایدئولوژی استفاده می کردند. خود ادبیات عرصه مستقلی نبود و قانون مندی های مستقلی نداشته است تا کنون.
اگر منتقد و نویسنده هر دو برسند به این مرزبندی ها و قانونمندی ها، ادبیات ما نیز مثل هر جهان ذهنی و هنری دیگری می تواند شادیها، موفقیت ها و امید ها را منعکس کند و فقط بیان شکست ها نباشد. تا وقتی کمبودها هست، مبارزه اجتماعی هم هست و همه این ها در ادبیات بازتاب پیدا می کند. البته معتقدم در حال حاضر داریم از فضای غمزده گذشته کم کم فاصله می گیریم.
اگر برگردم به صحبت اولم باید بگویم یکی از دلایل کمبود تجربه زیسته در نویسندگان، برداشتی است که در کشور ما نسبت به نویسنده رایج است. نویسنده را به عنوان شخصیت مستقلی که زندگی اجتماعی و اقتصادی دارد در نظر نمی گیریم، بلکه او را فردی فداکار می دانیم که باید چون شمع بسوزد و به گرد او پروانه ها بچرخند.
با شکل گیری سوژه مدرن داستان مدرن به شکل امروزی اش شکل گرفت و ما نیز کمتر از صد سال است با آن آشنا شده ایم. سوال اینجاست که به نظر شما نویسنده ایرانی انسان مدرن یا سوژه مدرن شده است تا بتواند فردیت خودش را وارد شکل وارداتی رمان وارداتی کند و جهان مدرن و امروزی خود را بسازد؟
توسعه ای که در کشور ما اتفاق افتاد یک توسعه پایدار همه جانبه نبود بلکه مثل موجود ناقص الخلقه کم و کاستی ها با خود آورد. ایرانی امروز به محض این که کم می آورد و شکست می خورد به جای رو به رو شدن با شکست خود به همان باورهایی رجعت می کند که برایش معتبر بوده و کارش را راه می انداخته است. نویسنده هم مثل بقیه اقشار جامعه بی نقص نیست و با مدرنیستی رو به رو است که از دل روابط درون جامعه نمی جوشد و وارداتی است.
خصوصا در جامعه مصرفی ما که این امکان را به وجود آورده است که هر چیزی را خریداری کند. اما آنچه می خریم همراه فرهنگش نمی توانیم بخریم. به فرض ما تکنولوژی را می خریم و این تکنولوژی برای ما فرهنگی می سازد و شرایط آشفته ای ایجاد می کند. فرهنگی حتی گاه متناقض با آن تکنولوژی است که خریداری شده است و این می شود آش درهم جوش.
البته فقط ما دچار این مشکل نیستیم کشورهای دیگری هم هستند که شبیه ما رفتار می کنند و البته نتایج هم مشترک است. تنها راهکاری که به ذهنم می رسد و البته به پژوهش نیاز دارد این است که برگردیم به شرایط زیستی خودمان، به طبیعت و محیط جغرافیایی خودمان و دوباره آن را زندگی کنیم. اگر در یک تجربه زیسته به زندگی و شرایطمان بنگریم شاید بتوانیم فرمول های خاص خودمان را، و در پی آن ادبیات خاص خودمان را پیدا کنیم.
آیا ادبیات می تواند بازتاب واقعیت تلخ یا شاد عینی باشد؟ آیا تجربه زیسته به کلمه و ادبیات در می آید؟ آیا می توانیم دقیقا وضع موجود را در نوشتار بازتاب دهیم؟
نشان دادن وضع موجود مستلزم شناخت است. برای این که وضع موجود را بشناسیم باید از آن فاصله بگیریم. یک جمله معروف است که می گوید اگر می خواهید جنگل را ببینید باید آن را در فاصله ببینید. از نزدیک فقط شاخ و برگ می بینید. اگر بخواهیم برداشتی درست و تاریخمند از وضع موجود داشته باشیم باید بگذاریم زمان بگذرد.
در کوران واقعه نمی توان چیزی درباره آن گفت وگرنه می شود ادبیاتی فاقد تخیل و جهان بینی، ادبیاتی روزمره و روزنامه ای. برای مثال ادبیات دفاعی ما در زمان خودش توسط نویسندگان تجربه نشد. حالا به دلایل سیاسی یا فرهنگی و آنها که به جنگ نزدیک شدند اغلب ادیب نبودند. بنابراین کتاب هایی پدید آمد که فاقد تخیل هنری و ادبی بود. نویسندگان یا تجربه زیسته نداشتند، یا ادبیات را نمی شناختند. این هم جزء همان خصوصیت ناقص الخلقه ای ماست که شاهدش هستیم.
منظور شما این است که نویسنده همواره باید از گذشته بنویسد؟
منظورم این است که باید با موضوع ارتباط داشته باشد اما با آن فاصله زمانی داشته باشد. نخواهد با عکس و فیلم و نوشته های دیگران واقعه را برای خودش تصویر پردازی کند. بورخس می گوید درباره چیزی بزنید که می دانید. موضوعاتی به عظمت جنگ نیازمند فاصله زمانی است. حتی موضوعات کوچتر هم برای این که خوب درک شود نیاز به گذشت زمان دارد.
آنوقت است که مثل مواد خام ادبی همیشه در درونش حاضر اند. حال اگر کسی بنشیند در یک اتاق در بسته و بخواهد به جای دوری برود طبیعتا این نقص در کارش دیده می شود و خیلی نمی تواند آن را پنهان کند. من مطلبی در وبلاگم نوشته ام به نام «مختصات جغرافیایی در داستان» که در آن اشاره کرده ام به نویسندگانی که مکان فضایی را در داستان هایشان میاورند که اصلا آنجا حضور نداشته اند. یعنی اینقدر مسئله را سطحی گرفته اند که فکر می کنند اگر بنویسند دریا یعنی جنوب. دریایی که این همه در فرهنگ و زیست ما تاثیر داشته است در ادبیات ما بسیار محدود دیده می شود.
به نظر شما می توان تجربه زیسته را ذهنی دنبال کرد؟ مثلا در داستان های تخیلی این امکان وجود ندارد که شما به ماه و کهکشان و اعماق زمین سفر کنید، پس این کار را در ذهن انجام می دهید.
«آرتور سی کلارک» نویسنده رمان های علمی تخیلی بسیار در مورد فضا تحقیق کرد تا حدی که در این زمینه نظریه هم دارد. او در ناسا بود و کتاب های زیادی را مطالعه کرده بود. فقط مانده بود برود کره ماه و یک مشت خاک بردارد. این طور نبود که در خانه اش بنشیند و افسانه ببافد. البته داستان های تخیلی برای خودش یک ژانر است ولی در پروسه ادبی یک کشور خیلی تاثیر ندارد. کما این که نداشته است. حالا حساب کنید کسی چون احمد محمود با همه کم و کاستی هایش می ماند.
پس شما معتقدید اگر تجربه زیسته باشد واقعیت در ادبیات بازتاب پیدا می کند و قابل لمس می شود؟
فکر می کنم این طور است اما نویسنده را هم مقصر اصلی نمی دانم. کمبودهای جامعه را هم باید دید. مقام نویسنده رعایت نمی شود. در یک جمله بگویم نگاهی بیندازید به تیراژ کتاب ها ببینید در جامعه ای که هفتاد میلیون است و دست کم چهل میلیون آن باسواد چرا رمان باید هزار نسخه باشد؟ اراده کلی وجود ندارد و ادبیات حمایت نمی شود.
و سوال آخر که می دانم برای خودش فصلی است، این که چرا در کل ادبیات ما جسته گریخته شاهد ادبیاتی پویا هستیم و آن هم بی این که تاثیری بگذارد خیلی زود به سایه رفته و محو می شود؟ اصطلاحا من به این می گویم بمب هایی که در گذشته جا به جای تاریخ ادبیات کار گذاشته شده و عمل نکرده است.
به قولی ابر و باد و مه و خورشید باید جمع شود تا نویسنده ای داشته باشیم که هم تجربه زیسته داشته باشد و هم موانع سد راهش قرار نگیرد. همیشه این فرصت برای همه نیست. خیلی ها مثل شهاب آمده اند و سوخته، رفته اند. منوچهر آتش شعری دارد به این مضمون که، سعدی همانا کز شعله نام بلندش نام ها سوخت. در زمان سعدی احتمالا شعرای دیگری هم بوده اند و نامشان نمانده است. ما نامی از آنها نداریم اما ذهن منطقی می گوید هیچ بیشه ای بدون پلنگ نیست.
در هر حال به نظر می رسد ادبیات در کشور ما جریان ممتدی نیست و مدام قطع و وصل هایی با فاصله طولانی دارد.
برای این که در اینجا پله پله بالا نرفته ایم. یک نردبام آماده بوده که بی تامل روی هر پله اش، طی کرده ایم و چشم دوخته ایم به پله آخری. باید مسائل برای ما نهادینه شود. شاید همین دنیای پست مدرنی که می گویند اینجا هم مصداق پیدا کند. در همین جزیره قشم که من زندگی می کنم کسانی را می بینم که با دمپایی سوار ماشین پانصد میلیونی هستند و در جاده ای میرانند که خاکی است. ساختار اقتصادی و سیاسی جامعه ما در ادبیات به این شکل که می بینید بازتاب پیدا می کند. یعنی مغشوش و درهم ریخته.
تبیان
علاقه مندی ها (Bookmarks)