دفتر خاطرات روزانه بچه هاي سايت نخبگان(حالا)

[*alien*]

این که دو دلی نداره برادر من برو کارشناسیتو بخون

[mamadshumakher]

باشه.چشم.اخه ...
باوشه
حالا دارم به این فکر میکنم که بدجور دلم واسه یه مسافرت دوستانه تنگ شده بچه هارو جمع کنم بریم شمال

[*alien*]

آخه چی؟
از درس خوندن خوشتون نمیاد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سربازی هم بد نیستاااااااااااااااااااا
خوش میگذره سربازی

[mamadshumakher]

از درس خوندن خوشم نیااااااااد؟دیوونشم.اما یه جاهایی زمونه باهام راه نیومد.
میرم درسمو میخونم.

[Artmis.]

حالا دچار دوگانگی شخصیت شدم ! از صب یکی در میون یا خیلی خوشحال شدم یا خیلی ناراحت, در کل روز جالبی بود الحمدلله

[mamadshumakher]

از صبح هر بار که خواستم کتاب بخونم یه کاری پیش اومد.تا کتابو باز میکردم کارم در میومد.غروبی حوصلم سر رفته بود لای کتابو باز میکردم کار پیش میومد

[Sa.n]

نگران نمره ی ریاضیم هستم با این که خیلی خیلی هم درس خوندم

[*FATIMA*]

صبح خواب موندم ! ساعت 8:30 بیدار شم !
سریع در عرض 5 دقیقه حاضر شدم
خداروشکر ، بابا هنوز خونه بود ! واِلا ساعت 9:30 می رسیدم سرکار !
خلاصه 8:45 دقیقه رسیدم ! خداروشکر ، مدیر هیچی نگفت .
ولی این کامپیوتر ادارمون حسابی کلافمون کرد ! 2 بار خاموش روشن شد .
بلوتوثش هم که .... شمارش یادم رفت چقدر خاموش روشن شد !!!!!
روزای پردردسریه ! موقع سمپاشی و حمله آفات به جون درختان !

[*FATIMA*]

امروز روز خوبی بود.
موقع اذان همه دور سفره افطار جمع شدیم
نون و پنیر و سبزی و گردو ! عجب حال و هوایی !
دلم تنگ شده بود برای این روزا !

[*elman*]

امروز موقع افطار کلی گریه کردم
چطور تونست به من بگه دوستت دارم اما قول تو رو به یکی دیگه دادم؟!